کانون ایرانیان: ژوئیهٔ 2011
کانون ایرانیان

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

طولانی ترین غار خراسان

http://kanooneiranian.blogspot.com/http://kanooneiranian.blogspot.com/http://kanooneiranian.blogspot.com/http://kanooneiranian.blogspot.com/
غار «مزدوران» یا «مزداوند» در 95 كیلومتری مشهد قرار دارد و یكی از قدیمی‌ترین غارهای خراسان لقب گرفته که با یك كیلومتر طول، یکی از بی نظیرترین غاری افقی ایران است. سرتاسر این غار با ستون‌ها و تشكیلات آهكی جالبی مثل استالاگمیت ها پوشیده شده و از همه مهم تر این غار كاملا امن و بی خطر است؛ البته اگر ترس شهرنشینان از خفاش را خطر تعبیر نکنیم!


این غار در سال 1335 توسط دو غارنورد (زنده‌یاد منوچهر مهران و زنده‌یاد خورشیدی) كشف شد که در آن زمان یكی از بزرگ‌ترین غارهای کشف شده در ایران به شمار می رفت. در این غار، یک تالار بسیار بزرگ وجود دارد كه محل زندگی خفاش‌های نسبتا كمیاب «نعل اسبی» است. اگرچه که این روزها به دلیل برق کشی این سالن و روشن بودن همیشگی آن خفاش‌ها مجبور به ترک سالن و پناه بردن به گوشه های دنج و تاریک و دور از دسترس آن شده اند.


برای تماشای غار مزدوران باید به 95 كیلومتری جاده مشهد – سرخس و 3 كیلومتری مزدوران سفر کنید؛ غاری که به دلیل نزدیكی به جاده، كوهنوردان، غارنوردان و حتی گردشگران ماجراجوی زیادی را به خود جذب می کند. این غار كه قدمت آن را تا هزاره‌ دوم پیش از میلاد تخمین می زنند در ارتفاعات چاهك و شورلق واقع شده و دهانه آن در میان تخته سنگی رو به مشرق قرار دارد. عرض ورودی آن 2 متر و ارتفاع آن 5/2 متر است و شما را به تالار 100 متری آن که 50 متر عرض و 20 متر ارتفاع دارد، دعوت می کند.


داخل غار خشك است و برای تهیه آب باید از چشمه بزرگی كه در نزدیكی غار وجود دارد، استفاده كنید. بد نیست بدانید که در نزدیكی مزدوران چشمه های آب گرم معدنی نیز وجود دارد.

در نزدیکی این غار، غار دیگری به نام بزنگان وجود دارد که برای دیدن آن باید به جنوب غربی روستای بزنگان از توابع شهرستان سرخس بروید. قدمت این غار هم به دوره پیش از میلاد می رسد و از لحاظ تاریخی در زمره آثار تاریخی ایران قرار دارد که با شماره 659 به ثبت رسیده است. روستای بزنگان در 128 کیلومتری شرق مشهد در یک منطقه دشتی قرار دارد و رشته کوه زیبای آن در بین کوهنوردان کشور شهرت زیادی دارد.

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

آيين نامزدي در ميان زرتشتيان

درواوون (Adravvun) اصطلاحي گجراتي براي آيين پارسي* «نامزدي» است. عموماً خود والدين ازدواج‌ها را همراه با رضايت پسر و دختر ترتيب مي‌داده‌اند، اما اينك دختران و پسران غالباً پس از مشورت و راي‌زني با والدين، انتخاب خودشان را انجام مي‌دهند.

براي نامزدي، آيين رسمي مربوط به ازدواج، روز فرخنده‌اي تعيين مي‌شود. بخش اصلي اين آيين، مبادله‌ي دوجانبه‌ي جواهرآلات، سكه‌هاي نقره، و مجموعه لباس‌هاي نو است. زنان خانواده‌هاي دختر و پسر نيز در اين آيين ترانه‌هايي را درباره‌ي عروسي مي‌خوانند و مي‌سرايند. سپس زوج جوان براي درخواست و طلب بركت از اورمزد و آتش (پسر اورمزد) و اردي‌بهشت امهرسپند، به زيارت آتشكده مي‌روند. از آن پس، نوعروس نام خانوادگي داماد را مي‌پذيرد و در آيين‌هاي ديني، هميشه نام وي با نام داماد همراه و پيوسته مي‌گردد.



* به زرتشتيان مقيم هند، «پارسي» گفته مي‌شود.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

زندگى‌نامه‌ مولانا جلال الدين بلخي

نام او محمد و لقبش در دوران حيات خود «جلال الدين » و گاهي «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوي» در قرن‌هاي بعد (ظاهراً از قرن نهم ) براي وي به کار رفته و او به نام‌هاي «مولوي » و «مولانا» و «ملاي روم » و «مولوي رومي » و «مولوي روم » و «مولاناي روم » و «مولاناي رومي » و«جلال الدين محمد رومي » و «مولانا جلال بن محمد» و «مولوي رومي بلخي » شهرت يافته و از برخي از اشعارش تخلص او را «خاموش » و «خموش » و «خامش » دانسته اند. وي در سال 604 ق. در بلخ متولد شد. شهرت‌اش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونيه است، ولي خود او همواره خويش را از مردم خراسان مي شمرده است، اگرچه وطن در چشم او «مصر و عراق و شام نيست ». نسب مولوي به گفته بعضي ، از جانب پدر به ابوبکر صديق مي پيوندد. پدر وي بهاءالدين ولد که لقب سلطان العلما داشت، مدرس و واعظي بود خوش بيان و عرفان‌گراي در بلخ ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولي چون از خوارزمشاه رنجشي يافت با جلال الدين که کودکي خردسال بود از بلخ بيرون آمد. چندي در حدود وخش و سمرقند مي بود. آن گاه عزيمت حج کرد. در همين سفر وقتي که به نيشابور رسيدند، عطار به ديدن بهاء ولد آمد و مثنوي اسرارنامه را بدو هديه کرد و چون جلال الدين را که کودکي خردسال بود، ديد، گفت : «زود باشد که اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج مدتي در شام و سپس در شهرهاي آسياي صغير بودند. جلال الدين در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدين لالا را به زني گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقي روم رخت به قونيه کشيدند و بهاءالدين در سال 628 در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدريس و منبر وعظ پدر نشست و يک سال بعد، برهان الدين محقق ترمذي از شاگردان و مريدان بهاءالدين، جلال الدين را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال 638 درگذشت ، جلال الدين جاي او را گرفت . و مدت پنج سال يعني تا سال 642 که شمس تبريزي به قونيه آمد، بر مسند ارشاد و تدريس به تربيت طالبان علوم شريعت همت گماشت و به زهد و رياضت و احاطه به علوم ظاهر، و پيشوايي دين سخت شهره گشت . سفر هفت ساله مولانا به شام و حلب نيز در سال 630 به اشاره همين برهان الدين و براي تکميل کمالات و معلومات صورت گرفته است. زندگاني مولانا پس از آشنايي با شمس تبريزي صورت ديگري يافت . شمس الدين محمدبن علي بن ملک داد (متوفي به سال 645) معروف به شمس تبريزي از مردم تبريز و شوريده اي از شوريدگان عالم بود. وي به سال 642 به قونيه وارد شد و در 643 از قونيه بار سفر بست و به دمشق پناه برد وبدين سان پس از شانزده ماه همدمي ، مولانا را در آتش هجران بسوخت . مولانا پس از آگاهي از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پيامها، و بعد فرزند خود سلطان ولد را با جمعي از ياران در جستجوي شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشيماني مردم را از رفتار خود با او بيان داشت و شمس اين دعوت را پذيرفت و به سال 644 با بهاء ولد به قونيه بازگشت، اما اين بار نيز با جهل و تعصب عوام روبه رو شد و ناگزير به سال 645 از قونيه غايب گرديد و دانسته نبود که از قونيه به کجا رفت. مولانا پس از جستجو و تکاپوي بسيار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشده خويش نشاني نيافت، ولي آتش عشق و اميد همچنان در خود فروزان داشت، از اين رو سر به شيدايي برآورد و بيشتر غزلهاي آتشين و سوزناک ديوان شمس ، دست آورد و گزارش همين روزها و لحظات شيدايي است :
عجب آن دلبر زيبا کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
ميان ما چو شمعي نور مي داد
کجا شد اي عجب ! بي ما کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
چو ديوانه همي گردم به صحرا
که آن آهو در اين صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جيحون شد ز گريه
که آن گوهر در اين دريا کجا شد؟
به هر تقدير، شمس تبريزي که مولانا به نام نمونه اعلاي يک انسان کامل با ديدار و صحبت به او عشق مي ورزيد با غيبت ناگهاني و هميشگي خود مولوي را بيش از پيش به جهان عشق و هيجان سوق داد و از مسند وعظ و تدريس به محفل وجد و سماع رهنمون ساخت . بهتر است اين نکته را از زبان خود عاشق بشنويم :
زاهد بودم ترانه گويم کردي
سردفتر بزم وباده جويم کردي
سجاده نشين باوقاري بودم
بازيچه کودکان کويم کردي.
پس از غيبت شمس تبريزي، شورمايه‌ي جان مولانا، ديدار صلاح الدين زرکوب بوده است. وي که در قونيه زرگري عامي و ساده دل و پاک جان بود، مولانا را همچون گلابي مي ماند که عطر گل از او مي جست :
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوي گل را از که جوييم از گلاب .
صلاح الدين مدت ده سال (از 647 تا 657) مولانا را شيفته خود ساخت و بيش از هفتاد غزل از غزلهاي شورانگيز مولانا به نام وي زيور گرفت . صلاح الدين از دست رفت ، ولي روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوي مضراب تازه با آهنگ شورانگيزتر و سوزنده تري بود و آن ، با جاذبه حسام الدين چلبي به حاصل آمد. حسام الدين از خانداني اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح الدين سرودمايه جان مولانا و انگيزه پيدايش اثر عظيم و جاودانه او، مثنوي گرديد. مولانا پانزده سال با حسام الدين، همدم و همصحبت بود و مثنوي معنوي ، يکي ازبزرگترين آثار ذوق و انديشه بشري را حاصل لحظه هايي از همين همصحبتي توان شمرد:
اي ضياءالحق حسام الدين تويي
که گذشت از مه به نورت مثنوي
مثنوي را چون تو مبدا بوده اي
گر فزون گردد تواش افزوده اي .
روز يکشنبه پنجم جمادي الاخر سال 672 ق. مولانا بدرود زندگي گفت . خُرد و کلان مردم قونيه حتي مسيحيان و يهوديان نيز در سوک وي زاري و شيون نمودند. جسم پاک‌اش در مقبره خانوادگي در کنار پدر در خاک آرميد. بر سر تربت او بارگاهي ساختند که به «قبه خضراء» شهرت دارد و تا امروز هميشه جمعي مثنوي خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه اومجاورند.
مولانا در ميان بزرگان انديشه و شعر ايران شان خاص دارد و هرکس يا گروهي از زاويه ديد مخصوصي تحسين‌اش مي کنند. وي در نظر ايرانيان و بيشتر صاحب نظران جهان، به نام عارفي بزرگ، شاعري نامدار، فيلسوفي تيزبين ، و انساني کامل شناخته شده است، که هريک از وجوه شخصيت‌اش شايسته هزاران تمجيد و اعجاب است. پايگاه او در جهان شعر و شاعري چنان والاست که گروهي او را بزرگترين شاعر جهان ، و دسته اي بزرگترين شاعر ايران، و جمعي، يکي از چهار يا پنج تن شاعران بزرگ ايران مي شمارند. و مريدان و دوستداران‌اش، بيش‌تر به پاس جلوه‌هاي انساني، عرفاني، شاعري، فيلسوفي شخصيت او به زيارت آرامگاه‌اش مي شتابند. و شگفت اينکه بارگاه او در شهر قونيه و ديگر بلاد عثماني به نام يک عابد و عالم رباني، و پيشواي روحاني مورد نذر و نياز است و مردم آن سامان از اين ديدگاه از خاک پاک‌اش همت و مدد مي جويند و خود چه به جا فرموده است :
هرکسي از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من .
آثار مولانا: در ميان بزرگان ادب فارسي مولوي پرکارترين شاعر است و آثار او عبارتند از: مثنوي معنوي ، غزليات شمس تبريزي ، رباعيات ، فيه مافيه ، مکاتيب ، مجالس سبعه .
مثنوي معنوي : معروفترين مثنوي زبان فارسي است که مطلق عنوان مثنوي را ويژه خود ساخته است . مثنوي شريف داراي شش دفتر است و دفتر نخستين آن ، ميانه سال 657 تا 660 آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخر دوران زندگي مولانا پايان گرفته است . مثنوي با اين بيت آغازمي گردد:
بشنو از ني چون حکايت مي کند
وز جدايي‌ها شکايت مي کند.
وقتي ني حکايت خود را به زبان مثنوي مي گويد مولوي از آن سرگذشت روح پرماجرا و دردمندي را که از نيستان جان‌ها جداافتاده و سخت در تکاپوي وصل اصل خويش است مي شنود.
غزليات شمس تبريزي : که به ديوان شمس و ديوان کبير نيز شهرت دارد، مجموعه غزليات مولاناست .
دامنه تخيل مولانا: آفاق بينش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم مي پيوندد و تصويري به وسعت هستي مي آفريند. تصاوير شعر مولانا از ترکيب و پيوستگي ژرفترين و وسيعترين معاني پديد آمده است و عناصر سازنده تصاوير ممتاز شعري او مفاهيمي هستند از قبيل مرگ و زندگي و رستاخيز و ازل و ابد و عشق و دريا و کوه .
زبان شعري غزليات شمس : ديوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگي واژه ها در ميان مجموعه هاي شعر فارسي به خصوص در ميان آثارغزل‌سرايان مستثني است . او خود را برخلاف ديگران در تنگناي واژگان رسمي محدود نمي کند و مي کوشد تا آنان را در همان شکل جاري و ساري آن ، براي بيان معاني و تعابير بي‌کران و گونه‌گون خود به خدمت گيرد. و از استخدام کلمات و تعبيرات خاص لهجه مشرق ايران به خصوص خراسان و زبان توده مردم و اصوات حيوانات و اتباع عاميانه و ترکيبات خاص خود و حتي عبارات ترکي ابايي ندارد.
شکستن قواعد و تصرف در شکلهاي صرفي و نحوي نيز از ديگر ويژگيهاي زبان شعري اوست ، همچون آوردن «نزديک » به جاي «نزديکتر» و «پيروز» به جاي «پيروزي » و ساختن صفت تفضيلي از اسم و ضمير:
در دو چشم من نشين ، اي آن که از من من تري
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تري .
شکل شعر مولوي : هماهنگي و انسجام در ميان همه اجزا و ابيات غزلها که از آن به وحدت حال توان نام برد در اين ديوان بيش از ديوان غزلهاي عطار و سعدي و ديگران جلوه گر است . ملتزم نبودن مولانا به موازين زيباشناختي و رعايتهاي لفظي و فني ، اين وحدت حال را بيشتر شکل داده است . قالب شکني يکي ديگر از ويژگيهاي شکل شعر مولاناست . وي در بسياري از غزلها ناگهان رديف را به قافيه يا قافيه را به رديف تبديل مي کند و در رعايت ارکان عروضي بي‌قيدي شگفتي نشان مي دهد و مثلاً غزلي را که در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار ناگه به رمل تبديل مي کند و بعد دوباره به همان بحر هزج برمي گردد، چنانکه در غزل به مطلع «زهي عشق زهي عشق! که ما راست خدايا!» به اين شيوه دست زده است . کوتاهي و بلندي بيش از حد معمول غزلها نيز يکي ديگر از خصوصيات شکل شعر اوست که گاهي از مرز نود بيت مي گذرد و زماني از سه يا چهار بيت تجاوز نمي کند. با اين حال تعداد وزن هاي شعري در اشعار مولوي بيش از ديگر شاعران است، بدين توضيح که به چهل وهفت وزن از اوزان عروضي شعر سروده است و حال آنکه اوزاني که در استخدام شاعران ديگر درآمده است از بيست وهفت برتر نمي رود.
رباعيات : که در ميان آنها انديشه ها و حال‌ها و لحظه‌هايي درخور مقام مولانا مي توان سراغ گرفت .
فيه مافيه : اين کتاب ، تقريرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد يکي از مريدان پدر تحرير کرده است .
مکاتيب : که شامل نامه هاي مولاناست .
مجالس سبعه : سخناني است که مولانا بر منبر گفته است . (لغت‌نامه‌ي دهخدا، مدخل مولوي)

+ انتقاد آيت‌الله نوري همداني از برگزاري كنگره مولوي
آيت‌الله حسين نوري همداني گفت: كتاب شعر مولوي از نظر ادب و تمثيل قابل استفاده است، ولي در اين كتاب انحرافات بسياري وجود دارد. كه با اصول و عقايد ما همخواني ندارد و سبب منحرف شدن جامعه مي‌شود. به گزارش مركز خبر حوزه (+)، وي در ديدار مسؤولان هماهنگ كننده‌ي سازمان تبليغات سراسر كشور با انتقاد از برگزاري مراسم بزرگ‌داشت مولوي افزود: مولوي بينش درستي نسبت به اهل بيت (ع) نداشت و برخي از آثار او از انديشه‌هاي انحرافي سرچشمه گرفته است و مراسمي كه براي وي برپا شد، براي پيامبر و ائمه‌ي اطهار (ع) برپا نمي‌شود (روزنامه‌ي همشهري، 9/8/1386، ص 2).
وي در پايان درس خارج فقه نيز گفت: ملای رومی، شاعر بسیار قوی است و در تمثیل خیلی مهارت دارد، اما نمی توان مثنوی را به کسی داد تا از راهنمایی های آن استفاده کند ... بعضی چند صفحه از مثنوی را خوانده اند و تصور کرده اند که کتاب خوبی است، اما اگر با دقت آنرا مطالعه کنند با لغزش های فراوانی مواجه خواهند شد

بازار داغ مصادره مفاخر ايران

بازار مصادره‌سازي چهره‌هاي فرهنگي و تاريخي ايران زمين، مدتي است كه گرم شده و در بازي رسانه‌ها هر روز نام‌آوري از پيشينه اين ملت را به‌نام ديگران سند مي‌زنند. [اين روزها از] ماني عراقي، رودكي تاجيك، ابن‌سيناي عرب، مولاناي ترك [سخن به ميان مي‌آيد] و لابد اين قصه سر دراز دارد.
اينكه چطور و با اين سرعت اين اتفاق رخ داده را بايد در گيرودارهاي سياسي اخير جست‌وجو كرد. مناقشه با ايران از هر جنس، با تاريخ و فرهنگ كهن و سترگي كه دارد، آسان نيست. نام ايران يادآور شكوه و عظمتي است كه نمي‌توان آن‌را با ديگر ممالك يكي دانست و شايد همين شده كه حالا پيش از هر اقدامي، مي‌خواهند ايران را از تمام افتخارات گذشته‌اش تهي كنند.
اين كه اين اقدام تا چه حد كارساز است، بستگي به بوق‌هاي تبليغاتي دارد اما نبايد فراموش كرد كه اين بازي نتيجه‌اي از پيش تعيين شده دارد. افكار عمومي جهاني كه به هر حال تحت تأثير تزريق رسانه‌ها است در كوران اين اطلاعات غلط، مانند اكنون با شنيدن نام ايران به‌جاي تداعي شدن فرهنگي باستاني و تمدني قديم، معادل‌هاي ديگري به ذهن مي‌آورد و همين موجب مي‌شود تا بستري مناسب براي اتفاقات مورد نظر به‌وجود آيد.
اين بازي براي كشورهايي چون افغانستان و عراق كه خود روزي جزو قلمروي ايران محسوب مي‌شدند چندان لازم نبود؛ تاريخ اين نام‌ها نهايتا به يك قرن و نيم پيش بازمي‌گردد. ولي حساب ايران جداست. از خصم انتظاري جز دشمني نمي‌رود. بازي ديروز به شكلي ديگر بود و امروز به اين صورت. علت هم معلوم است اما مهم، نحوه برخورد ماست.
ما كه سالياني است از هر چه داشته‌ايم تبري جسته‌ايم و روزگاري انگ بر اين پيشينه زده‌ايم، حالا دريافته‌ايم كه در ابتداي رويارويي، آنچه بيش از هر چيز در نظر طرف مقابل آمده همين فرهنگ كهن است. شايد از همين جهت بوده كه يكي از اعضاي كميسيون فرهنگي مجلس در روزهاي پاياني هفته گذشته توجه به تاريخ و فرهنگ حتي در دوره پيش از اسلام را هم بسيار مهم خوانده است.
اگرچه تازگي، براي گرفتن ماهي‌ از آب هميشه وجود دارد اما نبايد فراموش كرد كه حتا اكنون نيز عده‌اي از پاس‌داشت فرهنگي گذشته گله‌مندند و اتفاقاتي از اين نوع را تقبيح مي‌كنند.
با رويكرد خصمانه ديگران در اين برهه حساس، رخدادهايي از اين جنس به‌ويژه اگر توأم با افزايش سطح آگاهي‌هاي عمومي و تقويت روحيه افتخار بر ايراني بودن باشد نه‌ تنها عملي ملي و اقدامي ميهني است و موجب همگرايي مي‌شود كه در نوع خود مبارزه‌اي فرهنگي تلقي مي‌شود.
(اين مقاله برگفته شده است از: http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=39591)

نظامی گنجوی، سخنور بزرگ پارسي

حکيم الياس بن يوسف بن زکي بن مويد، ملقب به جمال الدين و مکني به ابومحمد و معروف به حکيم نظامي گنجوي . از اعاظم شعراي فارسي زبان است . وي در حوالي سنه 530 ق. از مادري کردنژاد در گنجه بزاد و همه عمر خود را در گنجه به زهد وعزلت به سر برد و تنها سفري کوتاه مدت به دعوت سلطان قزل ارسلان به سي فرسنگي گنجه کرد و از اين پادشاه عزت و حرمت ديد. از شاعران همزمان خويش با خاقاني ارتباط داشته است و در مرگ او رثايي گفته است . از شاهان معاصر[با خود،] با اينان مربوط بوده است: فخرالدين بهرامشاه حکمفرماي ارزنگان از دست نشاندگان قلج ارسلان که کتاب مخزن الاسرار را به نام او به نظم درآورده است، اتابک شمس الدين محمد جهان پهلوان که منظومه خسرو و شيرين بدو تقديم شده است، و طغرل بن ارسلان سلجوقي و قزل ارسلان بن ايلدگز که در همين منظومه از ايشان نام برده است، ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروانشاه که ليلي و مجنون را به نام او کرده است، نصرةالدين ابوبکربن جهان پهلوان اتابک آذربايجان که شرفنامه به نام او مصدر است، و چند تن ديگر از امرا واتابکان آن سامان. در تاريخ وفات نظامي هم چون تاريخ ولادت‌اش اختلاف است، حاجي خليفه 596 و آذر بيگدلي 589 و هدايت 576 و تقي الدين کاشي 606 و مولف نتايج الافکار 602 ق. بنا به تحقيقي که آقاي دکتر صفا کرده است با احتساب 84 سال عمر نظامي و فرض اين که وي در سال 530 ولادت يافته باشد عدد 614 براي سال درگذشت او به صواب نزديک‌تر مي نمايد. مدفن او در گنجه است.
آقاي دکتر صفا راجع به سبک و اشعار نظامي آرد: «نظامي از شاعراني است که بي شک بايد او را در شمار ارکان شعر فارسي و از استادان مسلم اين زبان دانست، وي ازآن سخنگوياني است که مانند فردوسي و سعدي توانست با ايجاد يا تکميل سبک خاصي توفيق يابد ... تنها شاعري که توانست شعر تمثيلي را در زبان فارسي به حد اعلاي تکامل برساند نظامي است، وي در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ايجاد ترکيبات خاص تازه و ابداع و اختراع معاني و مضامين نو و دلپسند در هر مورد و تصوير جزييات و نيروي تخيل و دقت در وصف و ايجاد مناظر رائع و ريزه کاري در توصيف طبيعت و اشخاص و احوال و به کار بردن تشبيهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار کساني است که بعد از خود نظيري نيافته است آثاري که از اين سخنسراي قوي طبع نازک انديشه بازمانده است، عبارت است از:
1 - ديوان قصايد و غزل ها و قطعات او که به روايت دولتشاه بالغ بر 20000 بيت بوده است، و اکنون از آن همه جز مختصري به دست نيست، قصايد و غزليات بازمانده از آن ديوان بزرگ را مرحوم وحيد دستگردي فراهم آورده و به نام گنجينه گنجوي منتشر ساخته است. و اينک نمونه اي از اشعار اين ديوان . از قصايد اوست :
در اين چمن که ز پيري خميده شد کمرم // ز شاخه هاي بقا بعد ازين چه بهره برم // نه سايه اي است ز نخلم نه ميوه اي کس را // که تندباد حوادث بريخت برگ و برم // ز نافه مشک تر آيد پديد و اين عجب است // که نافه گشت عيان از سواد مشک ترم
2 - مثنوي مخزن الاسرار که در حدود 2260 بيت است به بحر سريع، مشتمل بر 20 مقاله در اخلاق و مواعظ و حِکَم که در حدود سال 570 ق. به اتمام رسيده است و از آن است اين ابيات :
اي به زمين بر چو فلک نازنين // نازکشت هم فلک و هم زمين ... // هر که تو بيني ز سپيد و سياه // بر سرکاري است درين کارگاه
3 - مثنوي خسرو و شيرين به بحر هزج مسدس مقصور و محذوف در 6500 بيت، که به سال 576 ق. نظم‌اش پايان گرفته است و اين مثنوي از دلکش ترين شاهکارهاي عشقي زبان فارسي است. ابيات زير در توصيف آب تني کردن شيرين از آن جاست :
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور // فلک را آب در چشم آمد از دور // سهيل از شعر شکرگون برآورد // نفير از شعري گردون برآورد // پرندي آسمانگون بر ميان زد // شد اندر آب و آتش در جهان زد // فلک را کرد کحلي پوش پروين // موصل کرد نيلوفر به نسرين // حصارش نيل شد، يعني شبانگاه // ز چرخ نيلگون سر برزد آن ماه // تن سيمينش مي غلطيد در آب // چو غلط قاقمي بر روي سنجاب // در آب انداخته از گيسوان شست // نه ماهي بلکه ماه آورده در دست // مگر دانسته بود از پيش ديدن // که مهماني نوش خواهد رسيدن // در آب چشمه سار آن شکر ناب // ز بهر ميهمان مي ساخت جلاب .
4 - مثنوي ليلي و مجنون به بحر هزج مسدس اخرب مقبوض مقصور و محذوف و 4700 بيت است، نظم اين مثنوي به سال 588 ق. به پايان رسيده است و از آن جاست :
مجنون چو حديث عشق بشنيد // اول بگريست ، پس بخنديد // از جاي چو مار حلقه برجست // در حلقه زلف کعبه زد دست // مي گفت گرفته حلقه در بر // کامروز منم چو حلقه بر در // در حلقه عشق جان فروشم // بي حلقه او مباد گوشم ... // يارب به خدايي خداييت و آنگه به کمال پادشاييت // کز عشق بغايتي رسانم // کو ماند اگر چه من نمانم // گر چه ز شراب عشق مستم // عاشقتر از اين کنم که هستم .
5 - مثنوي هفت پيکر که آن را بهرامنامه و هفت گنبد نيز خوانده اند، در 5136 بيت به بحر خفيف مسدس مخبون مقصور و محذوف است در سرگذشت افسانه اي بهرام گور، عشقبازي او با هفت دختر از شاهزادگان هفت اقليم ، از آن منظومه است در صفت خورنق: چونکه برشد به بام او بهرام // زهره برداشت بر نشاطش جام // کوشکي ديد کرده چون گردون // آفتابش درون و ماه برون // آفتاب از درون به جلوه گري // مه ز بيرون چراغ رهگذري // بر سر او هميشه باد وزان // دور از آن باد کوست باد خزان .
6 - مثنوي ديگر اسکندرنامه است در 10500 بيت به بحر متقارب مثمن مقصور و محذوف، مشتمل بر دو بخش يکي شرفنامه، ديگري اقبالنامه که در حوالي سال 600 به اتمام رسيده است. و اين ابيات در مرگ دارا از آن کتاب است:
سکندر چو دانست کآن ابلهان // دليرندبر خون شاهنشهان // پشيمان شد از کرده پيمان خويش // که برخاستش عصمت از جان خويش چو در موکب قلب دارا رسيد // ز موکب روان هيچکس را نديد // تن مرزبان ديد در خاک و خون // کلاه کياني شده سرنگون // سليماني افتاده در پاي مور // همان پشه اي کرده بر پيل زور // به بازوي بهمن برآموده مار // ز رويين دژ افتاده اسفنديار // نهال فريدون و گلزار جم // بباد خزان گشته تاراج غم // نسب نامه دولت کيقباد // ورق بر ورق هر سوئي برده باد.
(برگرفته از لغت‌نامه دهخدا)

اران در منظومه حكيم زجّاجى

يكى از متون تازه ياب قرن هفتم هجرى منظومه اى است در تاريخ ايران و اسلام از شاعرى به نام حكيم زجّاجى كه يگانه نسخه‌اش در پاكستان شناخته شده و آقاى على پيرنيا با حوصله و همت آن را به استنساخ در آورده و در انتشارات فرهنگستان زبان و ادب به چاپ رسانيده است.
ازين منظومه درست برمى آيد كه هميشه حساب اران (آران) از نظر شناخت اقليمى و جغرافيائى از آذربايگان جدا بوده و نام سرزمين شمالى ارس [هرگز] آذربايجان نبوده [بلكه در همه متون تاريخي و جغرافيايي و ادبي اران خوانده شده] است.
اينك كه منظومه همايون نامه‌ي زجاجي دستياب شده است مواردى را كه در آن ذكر ارّان شده است درين جا به آگاهى مى رساند و خوب مشخص است كه حقيقت تاريخى چيست:

ز آران و قبچاق و روس و خزر /// فكندند بسيار بر همدگر (208)
نخست از خلافت جهانگير بود /// در آران و اربادگان مير بود (302)
بدو داد منشور ذربايگان(= آذربايجان) /// بزرگى آران و پرمايگان (562)
ورا نايبى بُد به آران زمين /// به نام آن گزين منكجو رامين
به آران درون راه عصيان گرفت /// چنان كار دشوار آسان گرفت (609)
به آران روان كن اميرى اگر /// كه دارم ز دست تو پر خون جگر (610)
ز آران و ارمن، ز مازندران /// سپاهى بر او جمع شد بيكران (893)
چو بگرفت آران وارمن به تيغ /// سر تيغشان بود بارنده ميغ (980)
به فرمان او باشد آران و روس /// در آن بوم و برزن زند بوق و كوس (1140)
روان كرد از آنجا به ذربايگان /// سپاهى به گردش ز پرمايگان
ز تبريز ناگاه مركب بتاخت /// به آران شد و كار ارمن بساخت (1160)
سپاهى از آران و ارمن زمين /// نهادند بر اسب آزار زين (1190)
از آران و ارمن، ز قبچاق و روم /// ز در بند شروان ز هر مرز و بوم (1193)
برو گنجه بستان و آران بگير /// به شمشير كن كار آران چو تير (1196)
به آران و قفچاق بيرون شدند /// كه داند كه تا آن سران چون شدند (1221)
به آران شد ازبك تهى كرد جاى /// به تبريز بُد بانويى دلرباى (1222)
قزل ارسلان شد به آران زمين /// فلك كرده در كار هر دو كمين (1254)
شود جمله آران وارمن خراب /// به دوزخ مرا باشد آن دم جواب (1326)
ز آران وارمن بيامد سياه /// به نزديك آن خسرو دين پناه (1345)
ز آران و ارمن چو شد شاه دور /// ببريد از چهره ماه نور (1346)

مردم فارس در سده‌ى چهارم قمرى

ابن حوقل، سياح و جغرافي‌دان برجسته‌ي عرب (سده‌ي چهارم ق.) در كتاب ارزشمند خود «صورت الارض» (يا: سفرنامه‌ي ابن حوقل) گزارش سودمندي را درباره‌ي وضعيت مردم استان فارس در روزگار خود ارائه كرده است كه متن آن را در زير مي‌خوانيد.

مردم فارس اغلب لاغر اندام و كم‌مو و گندن‌گون‌اند ولي مردم سردسيرات تنومندتر و پرموتر و سفيدتر مي‌باشند. و آنان را سه زبان است: زبان «فارسي» كه بدان سخن مي‌گويند، و همه‌ي مردم فارس آن را مي‌فهمند مگر الفاظي كه مختلف است و قابل فهم عموم نيست. اما زباني كه كتاب‌هاي عجم و شرح وقايع و مكاتبات زردشتيان بدان نوشته مي‌شود «پهلوي» است كه ايرانيان براي فهميدن آن احتياج به تفسير دارند. ديگر، زبان «عربي» است كه مكاتبات پادشاه و ديوان‌ها و عامه‌ي مردم بدان است.
اما جامه‌ي آنان: سلطان قبا مي‌پوشد و گاهي سلاطين آن جا اگر چه ايراني هستند، دراعه (نوعي جامه‌ي دراز كه جلوي آن باز است) مي‌پوشند و دراعه‌ي آنان جلوش گشاده‌تر و گريبان‌هاي‌اش پهن و جيب‌هاي آن چون جيب‌هاي كاتبان، و در زير عمامه‌هاي‌شان كلاه‌هاي بلند است. شمشيرها را با حمايل مي‌بندند. كمربند نيز دارند و كفش‌هاي‌شان كوچك‌تر از آن ِ خراسانيان است. و در زمان ما جامه‌ي سلطان تغيير يافته، زيرا غالباً ياران او جامه‌ي ديلم مي‌پوشند، و قضاتْ دنيّه (كلاه مخصوص قاضي) و كلاه‌هاي شبيه آن، كه از نزديك گوش بالا زده مي‌شود، به سر مي‌گذارند. و طيلسان و پيراهن و جبه مي‌پوشند و دراعه و كفش برگشته و شكسته و كلاهي كه گوش‌ها را فراگيرد نمي‌پوشند. جامه‌ي بوميان آن جا حد وسط جامه‌ي كاتبان و بازرگانان است، از قبيل طيلسان و ردا و پارچه‌هاي قومسي و خز و عمامه و كفش ناشكسته (ناخميده) و پيراهن و جبه و جامه‌هاي آستردار. و اينان در زيبايي لباس و خوش‌پوشي بر يكديگر برتري مي‌جويند و جامه‌هاي‌شان مانند جامه‌هاي عراقيان است.
اخلاق پادشاهان و خادمان ايشان و بوميان و نديمان و اطرافيان سلطان از قبيل كارگزاران ديوان‌ها و جز ايشان و نيز كساني كه بر آنان وارد مي‌شوند، غالباً جوانمردي و تعيين مقرري و تهيه‌ي غذاهاي مختلف و رونق بخشيدن به سفره با خوردني‌ها و فراواني طعام و آماده كردن شيريني و ميوه پيش از غذا، و دوري از سخنان زشت و اخلاق پست و تظاهر نكردن به كارهاي زشت و زياده‌روي در زيبا كردن خانه و جامه و سفره و رقابت با يكديگر در اين مورد، و ادب ظاهر و دانشي كه در ميان همه‌ي آنان شايع است، مي‌باشد. اما غالب بازرگانان آن جا بيش از ساير شهرها به دوستي مال و گرد آوردن آن حريص‌اند.
... در تمام برّ و بحر مشرق هر شهري كه گروهي از ايرانيان در آن اقامت داشته باشند پاكدامن‌ترين همه‌ي مردم و بهترين طبقات هستند و اهل دانش‌اند، و بيش‌تر در باب كيفر روز قيامت مذاهب بصريان را دارند و به معتزله مي‌گرايند، و خواص مردم گرمسيرات ابوعلي بن عبدالوهاب جبايي را بر همه برتري مي‌دهند و او را به پيشوايي مي‌پذيرند. اما مردم سردسيرات از قبيل مردم شيراز و اصطخر و فسا غالباً مذهب حشويه دارند و در فتوا تابع مذاهب اهل حديث‌اند. در فارس، يهود و نصاري و زردشتيان نيز هستند اما صابئي، و سامري در ميان ايشان نيست. شمار زردشتيان بيش از صاحبان ساير مذاهب، و يهود كم‌تر از نصاري است، و زردشتيان در فارس بيش‌تر از نقاط ديگر هستند، زيرا كه مركز فرمان‌روايي و اديان و كتاب‌ها و آتشكده‌هاي آنان در آن جا است و در زمان ما نيز مردمْ وارث همان امور مي‌باشند.
مردم فارس را آييني پسنديده است و آن بزرگداشت خاندان‌هاي قديمي و گرامي داشتن بزرگان و منعمان است. در آن جا خاندان‌هايي است كه كارهاي ديواني را از روزگار قديم تا زمان ما از يكديگر به ارث مي‌برند، از جمله‌ي آنان آل حبيب است و از بزرگان اين خاندان مُدرك و احمد و فضل پسران حبيب‌اند و اصل ايشان از كام‌فيروز و منشأ ايشان شيراز بود، كه در اين شهر اقامت كردند و كارهاي بزرگ به عهده گرفتند. مأمون، مُدرك بن حبيب را براي تصدي محاسبات ديواني فراخواند و او را از وجوه خادمان خود گردانيد و بر او قرائت كرد.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

پشت به آینده...خیره به گذشته!!!

http://kanooneiranian.blogspot.com/




عکاس : silv3rwolf

آندراگوراس، فرماندار پارت و گرگان

آندراگوراس (Andragoras) در عصر سلوكيان استاندار پارت و هيركانيا (گرگان) بود، و آگاهي‌ها ما درباره‌ي وي بيش‌تر مبتني بر سكه‌هاي اوست. آندارگوراس ظاهراً در حدود 245 پ.م. عليه آنتيوخوس دوم، پادشاه سلوكي، شورش كرده بود. تاريخ فرمان‌روايي و سرنوشت او نامعلوم است، اما برآمدن ارشك يكم، بنيان‌گذار دودمان اشكاني پارت، در همان زمان، مي‌تواند گوياي سرنگوني آندراگوراس به دست پارتيان باشد، چنان كه يوستين (گزيده‌ي تاريخ فيليپي 41/4/7) بدين نكته اشاره كرده است. سنگ‌نبشته‌اي به زبان يوناني از گرگان، متعلق به تاريخي زودتر از 266 پ.م. از آندراگوراسي فروپايه‌تر ياد كرده است كه ممكن است همان فردي باشد كه بعداً به مقام استانداري نائل مي‌گردد؛ آندراگوراس نامي كمياب است و جز اين مورد تنها در پاپيروسي يوناني از مصر روزگار بطلميوسيان يافته ‌شده است، بنابراين مطابقت اين دو شخص نامحتمل است. آندراگوراس سكه‌هايي را به نام خود ضرب مي‌كرد، كه عبارت بودند از ستاترهاي زرين و تترا درهم‌هاي سيمين، اما عدم اطلاق هر نوع عنوان و لقبي به آندراگوراس در اين سكه‌ها مي‌تواند گوياي تبعيت صوري او از سلوكيان باشد تا گسست و انفصال كامل وي از آنان. يوستين (12/4/12) مي‌نويسد كه اسكندر فرمانداري پارت را به نجيب‌زاده‌اي پارسي به نام آندراگوراس واگذار كرده بود. اما اين نام يوناني به آشكارا در آن زمان نامتداول بوده است، بدين جهت رومن گيرشمن پيشنهاد كرده است كه اين نام ترجمه‌اي از يك نام پارسي، احتمالاً Natisanka نريسنك (برابر Nairiio.sangha اوستايي) بوده است؛ اما يوزف وُلسكي با اين فرضيه مخالفت كرده است (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج2، ص 26).

درخت خرما در ايران باستان

متن‌ها و نمودهاي هنري به دست آمده از ميان‌رودان گواه كشت درخت خرما (نخل) در اين منطقه هستند. در هلال حاصل‌خيز (خصيب)‌ درخت خرماي ماده، نماد ايزدبانوي Mylitta ميليت (در ميان‌رودان) و Astarte استرت (در فنيقيه) بود. از جمله نشانه‌هاي ايزد ميترا درخت خرماي نر و سرو هرمي بود، چنان كه در سنگ‌نگاره‌اي رومي‌‌تبار، كه اينك در Villa Altiert رُم نگاه داشته مي‌شود، تصوير گرديده است.
در عصر هخامنشي، به نوشته‌ي سْترابو (جغرافيا 15/2/7، 16/1/4)، سرودي پارسي درباره‌ي 360 فايده‌ي درخت خرما وجود داشت. در يك مُهر متعلق به همين دوره، داريوش ايستاده بر ارابه‌اي در ميان دو نخل و در زير تمثال بال‌دار اهوره مزدا تصوير شده است. زرتشتيان درخت خرما را از همه‌ي درختان، به استثناي درخت اسطوره‌اي گوكرن، ارجمندتر مي‌دانستند (بن‌دهش، 1369، ص 90). در پي اصلاحات مالياتي خسرو (يكم) انوشيروان (579-531 م.)، براي هر چهار نخل «پارسي» يك درهم و براي هر شش نخل معمولي (داراي محصولي با كيفيت پايين) يك درهم ماليات تعيين شد و تك‌نخل‌ها نيز از ماليات معاف گرديدند (تاريخ طبري، جلد دوم، 1352، ص 703). در عصر ساساني، خصوصاً خرماي استان حيره در ميان‌رودان، زماني كه با گردو پُر مي‌شد، از جمله خوراكي‌هاي لذيذ شاهانه به شمار مي‌آمد (متون پهلوي، 1371، ص 76؛ بسنجيد با تاريخ ثعالبي، 1368، ص 450). در شعر پارتي «درخت آسوريگ» (متون پهلوي، 1371، ص 51-146)، كه مناظره‌اي است ميان بزي ماده و نخلي مادينه، درخت خرما استفاده‌هايي را كه ميوه‌ها، برگ‌ها، الياف و ... او براي انسان دارند، برمي‌شمارد (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج7، ص 118).

زبان‌هاى ايرانى قفقاز

(كُرمانجي)، در جمهوري ارمنستان، اران (= جمهوری آذربايجان) و گرجستان (حدود 75 هزار گوينده)؛ تاتي در جنوب داغستان و شمال اران (حدود 10 هزار نفر)؛ تالشي در اران (10 هزار نفر)؛ اُسِتي (حدود 480 هزار نفر) در شمال قفقاز و گرجستان (جنوب اُسِتيا؛ ارقام ارائه شده مربوط‌اند به سرشماري‌هاي سال 1979 م.، به جز آمار تالشي‌زبانان كه مربوط به 1959 م. است). دو زبانگي (يا چند زبانگي) در ميان همه‌ي اين جوامع زباني، پديده‌اي كاملاً متداول، و حتا غالب است. در جمهوري اران، اكثر مردم تاتي و تالشي زبان به تركي قفقازي نيز، كه زبان آموزشي و اداري است، سخن مي‌گويند. بدين جهت، آمارهاي مربوط به گويندگان اين دو زبان در زمان حاضر مي‌بايست بسيار كم شده باشد. به زبان تالشي در استان آذربايجان ايران نيز سخن گفته مي‌شود. زبان‌هاي كردي و اُستي قفقاز زبان‌هايي مكتوب و نوشتاري‌اند كه از ادبيات سرشاري برخوردارند.
در طي سلسله مقالات بعدي، درباره‌ي هر يك از زبان‌هاي ايراني قفقاز به طور جداگانه بحث خواهد شد.
1- زبان كردي در قفقاز: كردهاي گرجستان، كه بيش‌تر در تفليس زندگي مي‌كنند، از ارمنستان مهاجرت كرده‌اند، در صورتي كه كردهاي اران غالباً در امتداد مرزهاي ارمنستان ساكن‌اند. زبان اين جوامع مقيم اران كمابيش با زبان كردان ارمنستان برابر است (ادامه دارد).

2- زبان تاتي: اين زبان به گروه‌ موسوم به زبان‌هاي ايراني جنوب غربي متعلق است و پيوند نزديكي با زبان فارسي دارد و نبايد با گويش تاتي رايج در استان‌هاي آذربايجان، زنجان و قزوين، كه متعلق به گروه زبان‌هاي ايراني شمال غربي هستند، اشتباه گرفته شود. يهوديان و مسلمانان دو گروه اصلي تاتي‌زبان قفقاز هستند؛ گروه كوچكي از مسيحيان تاتي‌زبان نيز در ارمنستان ساكن‌اند. بنا بر روايات، تاتي‌زبانان از نسل مهاجرنشينان نظامي جنوب غرب هستند كه در دوران ساسانيان در جنوب داغستان مقيم شده بودند. براي يهوديان اين منطقه، تاتي يك زبان ادبي نيز هست. زبان تاتي در حد زيادي، واژگان زبان تركي قفقازي (زبان غالب منطقه) را به خود جذب كرده است. حتا حروف پسايند، حروف ربط‌، ادات، و پسوندهاي اشتقاقي (مانند: - ليك، - لوگ، - ليق)، كه اصولاً از آن‌ها براي ساخت اسم معني استفاده مي‌شود؛ و پسوند – چي ، كه بر ورزنده‌ي پيشه‌اي دلالت مي‌كند، نيز از اين زبان اقتباس شده‌اند. واژگان عربي فراواني هم، به ويژه آن‌هايي كه مرتبط با اسلام‌اند، تا حدي از طريق زبان تركي قفقازي، برگرفته شده‌اند. وام‌گيري‌هاي ديگر زبان تاتي عبارت‌اند از: واژگاني پارسي كه مستقيماً يا از طريق تركي اخذ شده‌اند؛ وام‌واژه‌هاي جديد روسي، معمولاً در شكل تركي آن‌ها؛ و واژگاني بسيار از زبان قفقازي شمالي شرقي رايج در جنوب داغستان (لزگي). اقتباسات نحوي زبان تاتي نيز، به شكل وام‌گيري ترجمه‌اي، امري معمول است، اما با وجود تأثيرات سختي كه تركي قفقازي بر اين زبان اعمال كرده، دستور زبان تاتي اساساً ايراني مانده است- زبان تالشى: «تالشى» زباني است متعلق به گروه زبان‌هاي ايراني شمال غربي، كه در سراسر آذربايجان از عهد باستان تا قرون وسطا متداول بوده است. تالشي، مانند تاتي، از زبان تركي قفقازي به گستردگي وام‌گيري كرده است، به طوري كه كاربرد مترداف‌هاي تركي و بومي يك واژه در كنار هم، امري رايج است. برخي پسوندهاي تركي مانند - ليك و - چي در اشتقاق‌هاي واژگان تالشي مشاهده مي‌شوند. در اين زبان، وجوه وصفي داراي پسوند - ميش تركي براي ساخت فعل‌هاي مركب به كار رفته‌اند؛ مانند: allutmiš karde ’فريب دادن‘. در دهه‌ي 1930 ميلادي تلاش‌هايي براي ابداع صورتي نوشتاري براي زبان تالشي انجام گرفت، اما اين كار اندكي بعد رها شد.
نمونه‌هايي از زبان تالشي (گويش لوندويلي): haši: آفتاب / umite: آموختن / uv: آب / uvayna: آيينه / āz: من / āmbu: گلابي / avasur: سال نو / isa: اكنون، اينك / sepa: سگ / āstura: ستاره / sipi: سفيد / bē: بودن / bāv: ابرو / puška: پاك / pārd: پُل / pas: ميش / pāšu: پس‌فردا / tus: كاسه / tiya: خار / ži: زير / čuk: خوب / čāš: چشم / hova: خواهر / hān: خواب / huni: چشمه / duž: درد / du: دروغ / revos: روباه / zeng: زانو / yava: جو / ziv: زندگي / suk: خروس / šti: ديوانه / keta: توله / kaša: آغوش / kina: دختر، دوشيزه / kufun: جغد / kuk: چاق / gav: دهان / gabalak: قارچ خوراكي / luk: گلو / mužna: مورچه / mažu: عدس / pasava: بره / vak: گرگ / vayu: عروس / hazu: هزار

توماس هايد، شرق‌شناس پيش‌رو

توماس هايد (Thomas Hyde) شرق‌شناسي انگليسي نام‌دار و پيش‌رو، كه نخستين كاربرد اصطلاح dualism (= دوگانه‌انگاري) در علوم ديني بدو نسبت داده شده است، در 29 ژوئن 1636 در بيلينگسلي (Billingsley)، در نزديكي بريج‌تاون (Bridgnorth) در شراپ‌شاير (Shropshire) به دنيا آمد. او ذوق و علاقه‌‌ي خود به پژوهش‌هاي زبان‌شناختي را از پدرش، كه كشيش ناحيه بود، به ارث برد و نخستين درس‌هاي‌اش را در مورد برخي از زبان‌هاي شرقي از او آموخت.
هايد در شانزده سالگي به كينگز كالج كمبريج راه يافت و در محضر ابراهام ويلاك (Abraham Wheelock)، استاد زبان عربي، زبان‌هاي شرقي را به سرعت فراگرفت، به طوري كه تنها پس از يك سال اقامت خود، براي دستياري بريان والتون (Brian Walton) به منظور ويرايش كتاب مقدس چندزبانه (Polyglott Bible) به لندن فراخوانده شد. هايد در كنار تصحيح متون عربي، فارسي و سرياني براي اين كار، ترجمه‌ي فارسي اسفار پنجگانه را كه در 1546 م. در كنستانتينوپول به حروف عبري چاپ شده بود، به خط فارسي رونويسي كرد. توماس هايد بدين كار، كه به گمان اسقف اعظم اوشر (Ussher) حتا براي يك ايراني نيز كمابيش ناممكن بود، ترجمه‌اي لاتيني را كه در اين كتاب چندزبانه همراه آن است، بدان افزود.
او در 1658 م. در كويينز كالج اكسفورد به آموزشياري زبان عبري گزيده شد، و در 1659 به جهت دانشوري‌اش در زبان‌هاي شرقي، به درجه‌ي مدرسي دانشگاه پذيرفته شد. او در همان سال به متصدي‌گري كتاب‌خانه‌ي بادليان منصوب شد، و در 1665 به سركتاب‌داري آن. هايد سال بعد در ساليسبوري (Salisbury) مشمول عوايد كليسايي شد، و در 1673 مشمول عوايد ناحيه‌ي سرشمّاسي (archdeaconry) گلاستر (Gloucester) گرديد، و اندكي پس از آن درجه‌ي دكتراي الاهيات را دريافت داشت.
درگذشت ادوارد پاكك (Edward Pococke) در 1691 دست‌يابي هايد را به استادي زبان عربي لودين (Laudian) مقدور ساخت؛ و در 1697، در پي عزل راجر آلثام (Roger Altham)، به كرسي سلطنتي زبان عبري و مقام canonry نائل شد.
هايد در زمان پادشاهي چارلز دوم، جيمز دوم و ويليام سوم از وظايف مترجمي زبان‌هاي شرقي در دربار معزول شد. او كه به سبب تلاش‌هاي طاقت‌فرسا و مداوم خود ضعيف و خسته شده بود، در 1701 از مقام كتاب‌داري استعفا داد و در 18 فوريه‌ي 1703 درگذشت.
هايد، كه يكي از نخستين كساني است كه درباره‌ي گنجينه‌هاي بزرگ معارف شرق باستان آگاهي و توجه داده است، يك پژوهشگر كلاسيك ممتاز بود، و كمابيش با همه‌ي زبان‌هاي شرقي قابل دسترس براي خارجيان آشنايي داشت. او حتا زبان چيني را نيز فراگرفته بود، در حالي كه نوشته‌هاي او بهترين گواه استادي و زبردستي او در زبان‌هاي فارسي، عربي، تركي، سرياني، عبري و مالايي هستند.
وي در اثر اصلي و مهم خود Historia religionis veterum Persarum (تاريخ دين پارسيان باستان؛ چاپ 1700)، براي نخستين بار مبادرت به اصلاح اشتباهات آن گروه از مورخان يوناني و رومي كه دين ايرانيان باستان را شرح داده‌اند، بر مبناي منابع شرقي كرده است. نوشته‌ها و ترجمه‌هاي ديگر او عبارت‌اند از: Tabulae longitudinum et latitudinum stellarum fixarum ex observatione principis Ulugh Beighi (1665)
كه يادداشت‌هاي وي بر اين كتاب، ارزشي افزوده بدان بخشيده است؛
Quatuor evangelia et acta apostolorum lingua Malaica, caracteribus Europaeis (1677)
Epistola de mensuris et ponderibus serum sive sinensium (1688)
appended to Edward Bernard's De mensuris et ponderibus antiquis; Abraham Peritsol's Itinera mundi (1691)
De ludis orientalibus libri II (1694)
به جز كتاب Historia religionis، كه هانت و كاسترد (Hunt and Costard) آن را در 1760 دوباره منتشر كردند، ديگر نوشته‌هاي هايد را، شامل برخي از دست‌نوشته‌هاي چاپ نشده‌ي او، دكتر گرگوري شارپ (Gregory Sharpe) زير نام Syntagma dissertationum quas olim Thomas Hyde separatim edidit گردآوري و منتشر كرده است. در مقدمه‌ي اين كتاب زندگي‌نامه‌ي نويسنده نيز ارائه شده است.

گنج‌نامه‌ي همدان

گنج‌نامه محلي است واقع در 12 كيلومتري جنوب غربي همدان و در گذرگاهي كه از ميان كوه الوند به سوي تويسركان در جهت مغرب كشيده شده است. در اين مكان بر روي سطح عمودي يك قطعه صخره، دو سنگ‌نبشته‌ي سه زبانه (پارسي باستان، نوبابلي، نوايلامي) بيست سطري در صفحاتي به ابعاد 2 در 3 متر موجود است. متني كه در سمت چپ و بالاتر واقع است، به داريوش يكم تعلق دارد (486-522 پ.م.) و متني كه در سمت راست و پايين‌تر قرار دارد، از آن خشايارشا (465-486 پ.م.) است. اين متن‌ها، كه شامل ستايش اهوره مزدا، تبارنامه و فهرستي از القاب شاهانه هستند، به جز در نام شاهان، كاملاٌ مطابق هم‌اند. در كنار اين دو برجسته‌نگاري سوراخ‌هايي واقع‌ است كه احتمالاٌ پوشش محافظي را نگاه مي‌داشته‌اند.
ترجمه‌ي فارسي متن كتيبه‌ي داريوش بزرگ (به نشانه‌ي DE) چنين است: «خداي بزرگ است اهوره مزدا، كه اين زمين را آفريد، كه آن آسمان را آفريد، كه انسان را آفريد، كه شادي را براي انسان آفريد، كه داريوش را شاه كرد، يك شاه از ميان بسياري، يك فرمان‌روا از ميان بسياري. من داريوش[ام]، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمين‌هاي داراي نژادهاي بسيار، شاه در اين زمين بزرگ دوركران، پسر ويشتاسپ، يك هخامنشي».

گرگين، پهلوان حماسي ايران

گرگين پسر ميلاد، يكي از پهلوانان دوران پادشاهي كي كاووس و كي‌خسرو، و رييس خاندان ميلاد بود. اشاره طبري بدين كه هم پسر و هم پدر گرگين، ميلاد نام داشتند، مي‌تواند درست باشد، چه، انتخاب نام نخستين نوه بر اساس نام پدربزرگ، امري عادي بوده است.
بخش عمده‌ي ماجراهاي گرگين در ضمن داستان بيژن و منيژه مي‌گذرد. در شاهنامه گفته مي‌شود كه گرگين به همراه بيژن براي كشتن گرازهايي كه در ارمان، منطقه‌اي واقع در مرز توران، پرسه مي‌زدند، گسيل شده بودند. گرگين كه به دليري بيژن رشك مي‌برد، به قصد گرفتار كردن‌اش، او را ترغيب كرد كه به بيشه‌اي زيبا و دل‌پذير در توران، كه منيژه دختر افراسياب بزم و ضيافتي را در آن برپا كرده بود، برود. بيژن و منيژه با ديدن هم، در يك نظر دل‌باخته‌ي هم شدند و مدتي در كنار يك‌ديگر بودند، تا آن كه خبر اين ماجرا به گوش افراسياب رسيد و فرمان داد كه سربازان‌اش بيژن را دستگير كنند و به سياه‌چاله‌اي بيافكنند. در اين اثنا، گرگين به ايران بازگشت و به دروغ گفت كه بيژن هنگامي كه در پي شكار گورخري رفته بود، گم شده است. اما با آشكار شدن دروغ‌گويي‌اش، گرگين به فرمان كي‌خسرو محبوس گرديد، اما بعداً با وساطت رستم آزاد شد و به قصد نجات بيژن، با رستم همراه گشت.
گرگين، هم‌چنين، يكي از يازده پهلوان توصيف شده در داستان دوازده رخ است، كه در آن، هماورد توراني خود، اندريمان را به هلاكت رساند. از او در منظومه‌هاي حماسي ديگر، مانند فرامرزنامه و بهمن‌نامه نيز ياد شده است. در بهمن‌نامه (سروده‌ي ايران‌شاه بن ابي الخير) گفته شده است كه رويين، فرمانده سپاه بهمن، پسر گرگين بوده است. ابن اسفنديار (تاريخ طبرستان و رويان)، ظاهراً بر مبناي تشابه نام‌ها، بنيان‌گذاري شهر گرگان را به گرگين نسبت داده است.

صخره‌نگاري‌هاي باستاني داراب

بر صخره‌هاي پرشيب جنوبي رشته كوه‌هاي واقع در شمال شهر داراب كنوني (در استان فارس)، بر فراز آبيگري به تازگي خشك شده، اينك سه صخره‌نگاري باستاني شناسايي شده است. معروف‌ترين آن‌ها، يك برجسته‌نگاري ساساني است كه وجود آن را سر ويليام اوزلي براي نخستين بار گزارش كرد و توصيفات آن را لئو ترومپلمان منتشر نمود. در مركز اين نگاره، نقش سواره‌ي شاهنشاهي ديده مي‌شود كه تاج اردشير يكم ساساني را بر سر دارد. در پشت سر او صفوف و رده‌هايي از درباريان ساساني وجود دارد؛ در مقابل شاه، دو نفر در حال لابه و شفاعت‌جويي‌اند. در زير اسب شاهنشاه دشمني شكست خورده فروافتاده است. به موازات صفوف ملازمان ساساني، رومياني ديده مي‌شوند كه در رديف‌هايي به صف ايستاده‌اند. درباره‌ي مضمون اين برجسته‌نگاري، تفسيري كه مورد پذيرش همگان باشد وجود ندارد، اگر چه تاريخ‌هاي پيش‌نهاد شده براي آن تنها حدود سي سال اختلاف دارد، يعني از اواخر دهه‌ي 230 م. تا دهه‌ي 260م. در فرضيه‌هاي گوناگون ارائه شده، آن چه كه در اين برجسته‌نگاري تصوير گرديده، اين گونه شناسايي شده است: يك پيروزي كم‌معروف اردشير در دهه‌ي 230 م.؛ يك برجسته‌نگاري قديمي از شاپور يكم (270-240 م.) پيش از تاج‌گذاري وي؛ كهن‌ترين برجسته‌نگاري پيروزي شاهنشاه شاپور يكم؛ و يك برجسته‌نگاري تازه از شاپور يكم كه شكست والرين را به دست او تصوير مي‌كند.
در زير اين برجسته‌نگاري، مجسمه‌ي نيم‌تنه‌ي كوچكي قرار دارد، كه لويي وندنبرگ براي نخستين بار بدان توجه داد و آن را تن‌ديس آناهيتا دانست. بنا به پيش‌نهاد روانشاد علي‌رضا شاپور شهبازي، مجسمه‌ي مورد نظر، نشان دهنده‌ي شهبانوي نرسه، شاپور دختك (دوم) است.
خشك شدن آبيگر ياد شده در 1369 خ. / 1990 م.، سومين برجسته‌نگاري را نيز هويدا كرد، كه شاهي را نشان مي‌دهد كه در حال ضربه زدن به شيري ايستاده بر روي دو پاي خود است. وجود اين برجسته‌نگاري را ديتريخ هاف گزارش كرده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 7، ص 7

زبان بلخي

بلخ يا باختر (Bactria) كشوري كهن واقع در ميان رود سيحون و كوه‌هاي هندوكش بود. اين سرزمين اينك در ميان كشورهاي افغانستان، ازبكستان، و تاجيكستان تقسيم گشته است. بلخ كشوري حاصل‌خيز و نقطه‌ي پيوندي براي بازرگاني ميان شرق و غرب، و نيز براي بيش از هزار سال، محلي براي تبادلات ديني و هنري بود. بلخ كنوني در افغانستان، پايتخت اين كشور بود.
بلخ احتمالاً در سده‌ي ششم پ.م. به دست كورش بزرگ به امپراتوري پارس ملحق گشت، و براي بيش از دويست سال به عنوان يكي از ايالت‌هاي ايران باقي ماند. پس از سقوط هخامنشيان، بلخ به دست يونانيان سلوكي افتاد، و تا زماني كه در سده‌ي دوم پ.م. تحت فرمان سكاها و تخاري‌ها درآمد، به عنوان يك مهاجرنشين يوناني باقي بود. بلخ پس از آن به عنوان پادشاهي تخارستان شناخته مي‌شد. در سده‌ي يكم ميلادي فرمان‌روايان بلخ پادشاهي‌شان را تا شمال غرب هند گسترش دادند و پادشاهي كوشان را، كه به مركز دين بودايي مبدل گشت، برپا ساختند. در سده‌ي چهارم م. هفتاليان، كه با تخاري‌ها در پيوند بودند، در بلخ مستقر شدند، و كمابيش دو سده درگير نبرد با ساسانيان بودند. آنان سرانجام مغلوب تركاني شدند كه تا فتوح مسلمان در سده‌ي هفتم ميلادي، آن سرزمين را تحت تصرف خويش داشتند.
از زبان ايراني ميانه‌اي بلخ باستان تا ميانه‌هاي سده‌ي بيستم دانسته‌هاي اندكي در دست بود. اما در آن زمان چند سند آسيب ديده به زبان بلخي كشف گرديد. با مطالعه و بررسي اين متون و سكه‌هاي متعلق به شاهان كوشاني و هفتالي، مشخص گرديد كه زبان مورد استفاده در اين اسناد، به گروه زبان‌هاي ايراني متعلق است. اما پس از كشف سنگ‌نبشته‌ي معبد كانيشكا (Kanishka)، پادشاه كوشاني (حدود سده‌ي دوم م.) در شمال افغانستان بود كه نشان داده شد اين زبان از زبان سكايي و تخاري جدا و متمايز است. پژوهش‌هاي انجام شده گوياي آن بودند كه اين زبان مي‌تواند به لحاظ زبان‌شناختي در ميان زبان پشتو از يك سو، و زبان‌هاي سغدي، خوارزمي، و پارتي، از سوي ديگر، جاي گيرد. اين والتر برونو هنينگ بود كه پيش‌نهادكرد زبان سنگ‌نبشته‌ي معبد كانيشكا «بلخي» خوانده شود.
خطي كه كوشانيان و هفتالي‌ها براي نگارش زبان بلخي از آن استفاده مي‌كردند، خط تخاري بود، كه همان نيز گونه‌اي اصلاح شده از الفباي يوناني بود. به نوشته‌ي مورخان چيني، كاربرد خط تخاري در باميان، دره‌ي كابل، پامير، و منطقه‌ي چيترال نيز رواج داشت.

جزيره‌ي قشم در عصر ساساني

ابركاوان (Abarkāvān) نام جزيره‌ي قشم در اواخر عصر ساساني است. نام اين جزيره، بدين شكل (فتوح البلدان بلاذري)، و به صورت ابركافان (نزهت القلوب حمدالله مستوفي)، بركاوان (ابن حوقل، ابن اثير)، بنو كاوان (مروج الذهب مسعودي، فارس‌نامه‌ي ابن بلخي) و غيره در منابع موجود ذكر شده است. شكل و تركيب اين نام را مي‌توان با آن ِ نام‌هايي چون ابرقباد و ابرشهر مقايسه كرد. در واقع واژه‌ي «كاوان»، كه در زبان پارسي ميانه به معناي «از تبار كاوه» است، به صورت يك اسم شخص در منابع يافته مي‌شود. ممكن است كه اين نام به شكل درگاهان / درگوان، كه به روستايي در كرانه‌ي شمالي جزيره‌ي قشم، سيزده مايلي غرب شهر قشم اطلاق شده است، برجاي مانده باشد. به نوشته‌ي استخري و دنباله‌رو او، ابن حوقل، ابركاوان جزيي از كوره‌ي اردشير خره‌ي استان فارس بود. در 23 ق. / 44-643 م. فرمان‌دار عرب بحرين و عمان، عثمان بن ابوالعاصي ثقفي، سپاهي را براي تسخير اين جزيره گسيل داشت؛ جمعيت اين جزيره بيش‌تر از قبيله‌ي عبدالقيس تركيب يافته بود. مرزبان كرمان در آن جا استحكاماتي را به همراه نيرويي كوچك نهاده بود اما در پي درگيري با اعراب به قتل رسيد. آن گاه مسلمانان تهاجمات خود را به سوي جنوب ايران پيش بردند و در تَوّاج فرود آمدند.
ابركاوان در اوايل عصر اسلامي، سرزميني شكوفا و پررونق بود؛ و برخوردار از شهري آباد و روستاهايي بسيار با كشتزارهايي پربار، درختان خرما، و ديگر درختان ميوه. شهر يك مركز فعال دريانوردي – تجاري (و منبع آب شيرين براي كشتي‌ها) بود. مسجدي كه فاتحان عرب بنا كرده بودند در 333 ق. / 45-944 م. هنوز پا بر جا بوده است (حدود العالم؛ مروج الذهب). نزديك به اواخر عصر اموي، اين جزيره به پناهگاه خارجيان مبدل شده بود. در عصر ياقوت حموي (درگذشته‌ي 1229 م.) جزيره‌ي ابركاوان شكوه و آوازه‌ي پيشين خود را به گستردگي از دست داده بود؛ به طوري كه هيچ كس نتوانسته بود به او جايگاه و موقعيت درست و دقيق جزيره را بگويد (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 1، ص 64-63).

ايغورها

ايغورها مردمان ترك‌زباني‌اند كه بيش‌تر در غرب چين زندگي مي‌كنند. آنان در سده‌ي هفتم ميلادي، زماني كه بر مغولستان چيرگي يافتند و از دودمان چيني تانگ در آسياي مركزي پشتيباني كردند، براي نخستين بار به شأن و شهرتي دست يافتند. ايغورها پايتخت حكومت خود را در 744 م. در كرانه‌ي رود ارخون، در نزديكي كاراكوروم، برپا داشتند. اما در 840 م. قرقيز‌ها آنان را از مغولستان بيرون راندند و ناگزير شدند كه به تورفان، در منطقه‌ي سين كيانگ چين نقل مكان كنند. آنان در اين ناحيه امپراتوري‌اي را بنيان نهادند كه تا زمان هجوم مغولان در سده‌ي 13 م. دوام آورد. ايغورها پي رو دين ماني بودند اما پس از چيرگي اعراب‏ مبدل به مسلماناني سني شدند. مغول‌ها خط خويش را از ايغورها برگرفتند.
ايغورها از زمان پيروزي كمونيست‌ها در چين (1948 م.) تا پايان سده‌ي بيستم، به مدت نيم قرن، حدود 24 بار با اقدامات سخت‌گيرانه‌ي دولت چين برضد تحركات تجزيه‌طلبانه‌ي آنان مواجه شده‌اند. اينك جمعيت استان سين كيانگ چين را ايغوري‌تباران تشكيل مي‌دهند. شمار آنان در اين منطقه حدود هشت ميليون تن است. حدود يك ميليون نفر از آنان نيز در آسياي مركزي و جاهاي ديگر زندگي مي‌كنند.

خط اوستايي

خط اوستايي از دست‌نويس‌هاي اوستاي نوشته شده در ايران (در يزد و كرمان)، و هند (در گجرات) شناخته شده است. كهن‌ترين دست‌نويس اوستا به 1288 م. متعلق است. اين خط مركب از 14 (يا 16) حرف براي واكه‌ها (vowels) و 37 حرف براي هم‌خوان‌ها (consonant) است. حروف اوستايي از راست به چپ نوشته مي‌شوند و پيوسته نيستند. نقطه براي نشان دادن پايان يك واژه يا پايان نخستين جزء يك تركيب به كار مي‌رود، اما ميان اين دو تمايزي نمي‌نهد. فراواني حروف به كار رفته در اين خط گوياي آن است كه ابداع آن‌ها تلاشي در جهت ثبت يك متن به طور شفاهي بازگو و منتقل شده، با همه‌ي ظرائف آوايي آن بوده است. بدين دليل خط اوستايي مي‌بايست ابداع يا انشاي سنجيده و دانسته‌ي يك دانشمند يا گروهي از دانشمندان باشد.
خط اوستايي برپايه‌ي خط پهلوي، نوع پيوسته‌ي آن، چنان كه علماي جامعه‌ي زرتشتي در نگارش كتاب‌هاي‌شان به كار مي‌بردند، شكل گرفته است. كهن‌ترين دست‌نوشته‌هاي پهلوي به سده‌ي چهاردهم ميلادي متعلق‌اند، اما خط پيوسته‌ي پهلوي مي‌بايست زماني پيش از اين، در سده‌ي يكم م. از خط آرامي برآمده باشد. مؤيد اين حقيقت، براي نمونه، نبشته‌اي كهن است بر درپوش يك تابوت سنگي يافته شده در استانبول، كه بنا به دلايل باستان‌شناسي نمي‌تواند به زماني ديرتر از 430 م. متعلق باشد، و گونه‌هاي نوشتاري اختصاصي خط پيوسته‌ي پهلوي را با دو استثناي بي‌اهميت (حروف: ك، س) نشان مي‌دهد. در خط پيوسته‌ي پهلوي كمابيش همه‌ي حروف آن چندين آواي مختلف را باز مي‌نمايند. ابهام اين خط تا اندازه‌اي ناشي از نابسندگي الفباي آرامي،كه منشأ اين خط است، مي‌باشد، تا حدي در نتيجه‌ي رشد و تكامل آواشناختي زبان پارسي ميانه (”املاي تاريخي“)، و تا اندازه‌اي نيز ناشي از پيوستگي نگارشي (graphic) نشانه‌هاي آن. جز اين، بسياري از حروف منفرد يك واژه مي‌توانند به يك‌ديگر بپيوندد، كه در نتيجه‌ي آن، انبوهي حروف متصل پديد مي‌آيد.
به جز خط پيوسته‌ي پهلوي، بدان سان كه در جامعه‌ي زرتشتي به كار مي‌رفت، گونه‌ي كهن‌تري از اين خط وجود داشت كه تا اندازه‌اي ابهامات آن كم‌تر بود. اين خط، كه «خط زبور» خوانده شده، از دست‌نويسي متعلق به سده‌ي هفتم يا هشتم م. كه حاوي ترجمه‌ي پهلوي «مسيحي» مزامير است، شناخته شده است.
پديد آورنده‌ي خط اوستايي از خط پيوسته‌ي پهلوي حروف a / I / k / t / p / b / m / n / r / s / z / š و x را برگرفته است كه همان آواهايي را كه در خط پهلوي موجودند باز مي‌نمايند. نماد حرف d نيز از خط نامبهم زبور اخذ شده است. تعداد ديگري از حروف اوستايي نيز با ايجاد اصلاح و تغيير در حروف خط پيوسته‌ي پهلوي و زبور پديد آمده‌اند.
خط پهلوي توانايي نابسنده‌اي را در نشان دادن واكه‌ها داشت. در مقابل، پديد آورنده‌ي خط اوستايي به گونه‌اي كاملاً روشن، نشانه‌ي ويژه‌اي را براي هر واكه‌ي متمايز و شناخته شده در سنت شفاهي ابداع كرد. بي‌گمان خط يوناني الگويي را براي اين نوآوري به دست داده بود. خط يوناني در ايران به خوبي شناخته شده بود. مؤيد اين حقيقت آن است كه پيش از اين، در زمان شاپور يكم (72-241 م.) ترجمه‌هاي يوناني ضميمه‌ي سنگ‌نبشته‌هاي شاهانه بودند.
عموماً باور بر آن است كه خط اوستايي به دوران ساساني (651-224 م.) تعلق دارد. نبشته‌ي تابوت سنگي استانبول (پيش از 430 م.) گواه آن است كه اين خط احتمالاً در سده‌ي چهارم م.، و شايد حتا در زمان شاپور دوم (379-310 م) ابداع شده است. با وجود اين، بايست يادآور شد كه هيچ يك از حروف الفباي به كار رفته در سنگ‌نبشته‌هاي يادواره‌اي پارسي ميانه ظاهراً براي ابداع خط اوستايي برگرفته نشده‌اند.
مي‌توان پذيرفت كه متون اوستايي اندك زماني پس از ابداع خط اوستايي، كه براي فراهم آوردن نشانه‌اي ويژه براي هر يك از آواهاي به كار رفته در تلفظ و قرائت سنتي اوستا در نظر گرفته شده بود، ثبت شده‌اند. با اين يادداشت نويسي متون اوستايي، كه به «كهن‌الگوي ساساني» معروف است، مي‌بايست آماج و هدف ابداع كننده‌ي اين خط برآورده شده باشد. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 3، صص 50-48).

لقب انوشه روان

اصطلاح پارسي ميانه‌اي «انوشگ روان» anōšag-ruwān، به معناي داراي روان بي‌مرگ، در اصل يك حُسن تعبير است كه در دوران اسلامي به اسم خاصي آريستوكراتيك مبدل شده است. واژه‌ي anōša = بي‌مرگ، تنها يك بار در اوستاي كنوني يافته مي‌شود، اما به نظر مي‌رسد كه اين اصطلاح در پي بسط و گسترش آموزه‌هاي فرجام‌شناختي زرتشتي، رواج و تداول بسياري يافته باشد. در متن‌هاي پهلوي، عنوان انوشگ anōšag به حالت و وضعيت مردم پس از رستاخيز و نوسازي جهان دلالت دارد (بن‌دهش، ترجمه‌ي مهرداد بهار، 1369، ص 50). خود نوشيدني جاودانگي، كه از گياه هوم سفيد و چربي گاو هديوش Hadayōš ، در زمان نوسازي فرجامين جهان تهيه مي‌گردد، صرفاً انوش anōš خوانده مي‌شود (بن‌دهش، ص 147).
انوشگ به عنوان يك اسم خاص، در سنگ‌نبشته‌ي كعبه‌ي زرتشت شاپور يكم يافت مي‌شود (متن پارسي ميانه سطر 26، پارتي 21، يوناني 50). احتمالاً از سده‌ي سوم ميلادي، واژه‌ي «انوشه» بخشي از درودگويي و تهنيتي بوده كه به شاهان خطاب مي‌شده است: «انوشه بُويد».
آرزوي تعارف‌گونه‌ي بي‌مرگي يك فرد در قيد حيات، پس از مرگ او نيز يادآوري مي‌شده است تا روان‌اش همچنان زنده باشد. از اين رو، در متن‌هاي پهلوي اصطلاح «داراي روان بي‌مرگ» (انوشه روان) براي اشاره‌ي محترمانه به خود زرتشت، و شخصيت‌هاي برجسته‌ي ديگري چون: آدورباد مهرسپندان و مؤلف كتاب بن‌دهش به كار رفته است. نوشته‌هاي سنگ مزارهاي مربوط به دوران پس از عصر ساساني بر اين نكته دلالت دارند كه اصطلاح انوشه روان كاربرد عمومي گسترده اي در مفهوم «درگذشته» (فارسي كنوني: خدا بيامرز) داشته است.
اصطلاح «داراي روان بي‌مرگ»، كه به ويژه به صورت انوشيروان براي ما آشنا است، لقب اختصاصي خسرو يكم در آثار عربي و فارسي است. اصطلاح پارسي ميانه‌اي «انوشه روان» نيز به همين سان براي خسرو يكم به كار رفته است: بن‌دهش، ص 141؛ دين‌كرد 7/7/26؛ اندرز خسرو كوادان/ 1؛ گزارش شترنج/1.
احتمالاً عنوان انوشه روان به صورت اصطلاحي خانوادگي همواره براي متمايز كردن شاه درگذشته (خسرو يكم) از نوه‌ي زنده‌ي هم‌نام‌اش (خسرو دوم، پرويز) به كار مي‌رفته و بدين ترتيب به لقب ثابت خسرو يكم مبدل شده است. بنا بر اين فرض، الحاق اصطلاح انوشه روان به نام فرد زنده بدشگون دانسته مي‌شده و از اين رو، در آن زمان عنوان انوشه روان به نام خسرو يكم درگذشته اضافه شده است و نه خسرو دوم. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج2، ص 99-98).

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

پیکر بی جان رو ح الله داداشی +16


هنر و معماري ايران در عصر داريوش بزرگ – بخش دوم

مرحله‌ي B : احتمالاً كار بر روي ايوان تخت جمشيد در نخستين سال فرمان‌روايي داريوش آغاز شده بود؛ با وجود اين، قديمي‌ترين يادمان قابل تاريخ‌گذاري اين مجموعه، سنگ‌نبشته‌اي بر ديواره‌ي جنوبي ايوان است؛ در نگارش ايلامي اين كتيبه (DPg) داريوش تصريح مي‌كند كه: «اين دژ را در جايي كه پيش از آن چيزي بنا نشده بود» برپا كرده است؛ در نگارش پارسي باستان آن (DPe)، وي اين محل را «خانه» (viθam) مي‌خواند. برشماري اقوام تحت فرمان شاهنشاهي پارسي در اين نبشته، با آنِ بيستون مشابه است و به طور قطع به تاريخي پيش از زمان لشكركشي عليه سكاها تعلق دارد. نخستين مدخل تخت جمشيد احتمالاً در نزديكي سنگ‌نبشته‌ها واقع بوده است و مدخل ديگر كمي دورتر در جانب شرق، كه بعداً هر دو را مسدود كردند. بر سر راه كاخ‌ها، دومين ديواره‌ي ايوان واقع است كه با تصوير نگاهبانان مادي منقوش شده است. اين نگاره‌ها، كه ناتمام‌اند و تا اندازه‌اي نيز بناي «حرم» خشايارشا موجب تخريب آن‌ها گرديده، ظاهراً كهن‌ترين برجسته‌نگاري‌هاي تخت جمشيد هستند.
در حوزه‌ي كاخ‌ها، تچره (tačara)، كاخ داريوش، مي‌بايست نخستين بنايي باشد كه ساخته شده است. نگاره‌هاي «شاه پهلوان» بر اتاق‌هاي خصوصي كاخ، كهن‌نماتر از ديگر نگاره‌ها هستند و با سبك بيستون مرتبط‌اند.
تاريخ آغاز ساخت‌وساز در شوش دانسته نيست. كهن‌ترين سنگ‌نبشته‌ي اين مجموعه احتمالاً DSm است، كه ديرزماني پس از بناي ايوان، بر آجرها، يعني ديوارهاي كاخ نبشته شده است. همين شيوه، يعني كاربرد آجرهاي لعاب‌دار، در نگاره‌هاي آراينده‌ي ديوارهاي اقامتگاه و آپاداناي مجموعه‌ي شوش نيز، كه مزين به تصوير ملازمان، گياهان، شيرها، شيردال‌ها، و شيرهاي داراي سر انسان‌اند، به كار برده شده است. در ميان اين نگاره‌ها، فقط مي‌توان اثبات كرد كه نگاره‌ي معروف نگاهبانان ايلامي به نخستين مرحله از ساخت‌وسازهاي مجموعه‌ي شوش متعلق است: چين‌هاي عمودي جامه در راستاي محور مركزي پيكره آويخته نشده‌اند، بل كه نزديك به پاي چپ، كه جلوتر گذاشته شده است، فروهشته شده‌اند. اين ويژگي در نگاره‌هاي بعدي پارسيان نجيب‌زاده ديده نمي‌شود، و تنها يك بار در برجسته‌نگاري‌هاي كاخ P پاسارگاد، كه بر اساس اين معيار، بايد به همان مرحله متعلق باشد، يافته مي‌شود. در شوش، دست كم حياط غربي كاخ ايلامي‌وار مجموعه، مي‌بايست در اين زمان تكميل شده باشد. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 2، ص 74-573).

خط و زبان سغدي

خط و زبان سغدي
از مردم سغد براي نخستين بار در سنگ‌نبشته‌هاي هخامنشي ياد شده است. در نوشته‌هاي داريوش بزرگ و خشايارشا بارها از استان Sug(u)da به عنوان بخشي از امپراتوري بزرگ پارسي نام برده شده است. در اوستا، هم به كشور سغد و هم به مردمان آن با نام –Suγδa اشاره مي‌گردد. هردوت در فهرست اقوام فرمان‌بردار پادشاهان هخامنشي نام سغد را ثبت كرده است، و به نوشته‌ي منابع ديگر يوناني، حد سرزمين سغد در جنوب، رود سيحون و در شمال، رود جيحون بوده است. استرابو توجه داده است كه مردم هرات، بلخ، و سغد به زبان‌هاي مشابهي سخن مي‌گفتند و گفتار يك‌ديگر را درمي‌يافتند.
سغدي‌ها نقش مهمي را در تجارت ميان چين و آسياي مركزي ايفا مي‌كردند. دين اين مردمان، كه در سده‌هاي يكم تا سوم م. در شرق تركستان ساكن بودند، بودايي، مانوي، و مسيحي بود. پس از سقوط امپراتوري پارس در سده‌ي چهارم پ.م.، بر سغد، به طور متوالي، يونانيان، يوئه – چي‌ها، شاهان كوشاني، ساسانيان، هفتاليان، و ترك‌ها فرمان مي‌راندند، و سرانجام تسليم مغولان شدند. ازبكستان كنوني جايگاه سغد باستاني است.
زبان سغدي. زبان سغدي شاخه‌اي از زبان‌هاي ايراني ميانه‌ي شرقي است كه زماني مردماني ايران‌تبار بدان سخن مي‌گفتند. اين زبان به سبب اهميت خود به عنوان ابزار انتقال فرهنگ، ادب، و تجارت به مردمان همسايه، به ويژه تركان، يكي از مهم‌ترين زبان‌هاي ايراني شرقي به شمار آمده است. گستره‌ي زبان سغدي در غرب با حوزه‌ي زبان فارسي مجاور بود و تا كناره‌هاي چين در شرق امتداد داشت. نخستين دانسته‌هاي مستقيم از زبان سغدي، از مجموعه‌اي كه اصطلاحاً «نامه‌هاي باستان» خوانده مي‌شود، حاصل مي‌گردد. اين اسناد در سده‌ي بيستم ميلادي در شرق تركستان يافته شدند و به نيمه‌ي نخست سده‌ي سده‌ي چهارم م. متعلق‌اند. با وجود اين، عمده‌ي آثار سغدي به سده‌ي ششم تا نهم م. تعلق دارند. منابع اصلي زبان سغدي عبارت‌اند از: نامه‌هاي باستان، اسناد به دست آمده از تاجيكستان، صخره‌نبشته‌هاي شمال پاكستان، و متون ديني بودايي، مانوي، و مسيحي. نكته‌ي مهم آن است كه متون ديني سغدي را نمايندگان هر يك از دين‌هاي وابسته، به الفباي متفاوتي نوشته‌اند. اگرچه انتظار مي‌رود كه زبان سغدي در مناطق جغرافيايي مختلف داراي گويش‌هاي متفاوتي باشد، اما اين تفاوت‌هاي گويشي نسبتاً اندك‌اند.
زبان سغدي در پايان سده‌ي دهم م. رو به زوال و فراموشي نهاد. با وجود اين، اين زبان تا سده‌ي 13 م. در منطقه‌اي كوچك‌تر به كار مي‌رفت. گويش يغنابي (Yaqnabi)، كه هنوز در تاجيكستان بدان سخن گفته مي‌شود، زاده‌ي مستقيم گونه‌اي از زبان سغدي است.
خطوط مانوي. صرف نظر از متني منفرد به خط برهمي (Brahmi)، همه‌ي متون سغدي بدين خطوط متفاوت نوشته شده‌اند: نامه‌هاي باستان، سغدي، مانوي، سرياني.
خط نامه‌هاي باستان: خطي است سرچشمه گرفته از گونه‌اي خط آرامي كه براي نوشتن «نامه‌هاي باستان» از آن استفاده شده است. خط آرامي در طي دوران هخامنشي در سغد معمول گرديد، و احتمالاً در اواخر دوران پارتي براي استفاده‌ي زبان سغدي اصلاح و سازگار گرديد.
خط سغدي: كه به خط سوتره (sutra) نيز معروف است، به سان خط نامه‌هاي باستان براي نوشتن بر روي پاپيروس‌ مورد استفاده بود. همه‌ي‌ متون بودايي و نيز اسناد غيرمذهبي و عرفي مانند نامه‌ها، اسناد حقوقي، سكه‌نوشته‌ها، و سنگ‌نبشته‌ها بدين خط نوشته شده‌اند.
خط مانوي: املاي مانوي هم از قواعد خط سغدي اثر پذيرفته است و هم از گونه‌هاي مانوي خطوط پارسي ميانه و پارتي. اين خط به لحاظ كيفي و كمي امكان نشان دادن واكه‌هاي (vowel) سغدي را ندارد.
خط سرياني: از اين خط براي نگارش متن‌هاي مسيحي استفاده مي‌شد و واكه‌هاي زبان سغدي را بهتر نشان مي‌دهد. دبيران و نويسندگان مسيحي سغدي سه حرف جديد را به الفباي 22 حرفي سرياني، به جهت متمايز كردن هر چه بهتر هم‌خوان‌هاي (consonant) سغدي، افزودند.
به سبب پيوندهاي بسيار نزديك و ميان‌كنش‌هاي گسترده‌ي زبان‌هاي سغدي و فارسي (دري)، شماري از واژگان سغدي به زبان فارسي راه يافته‌اند، از جمله: آغاز، مل (= شراب)، ريژ (= كام)، كاس (= خوك)، پتفوز (= دهان، پوزه)، ژغار (= فرياد)، برخي، فام، فژ (= پليدي)، يافه (= گم‌شده)، آرغده (= حريص)، اسغده (= آماده)، فغ (= بت)، فرخار (= معبد)، و…
يكي از متن‌هاي كوتاه مانوي سغدي، داستان «سه ماهي» است كه در مثنوي مولوي (دفتر چهارم، بيت 2202 به بعد) و كليله و دمنه نيز به جاي مانده است، و به شيوه‌اي تمثيلي، فوايد خردمندي را شرح مي‌دهد: «تالابي بزرگ بود، و در آن سه ماهي وجود داشت. نخستين ماهي تك‌فكر بود (دانا)، دومين ماهي صدفكر (نادان) بود، و سومين ماهي هزارفكر ( بسيار نادان) بود. در آن زمان ماهي‌گيري آمد و تورش را [در آن تالاب] افكند. او آن دو ماهي بسيار فكر را گرفت، اما نتوانست ماهي تك‌فكر را بگيرد».
W.B. Henning, "Sogdian Tales", Bulletin of the school of oriental and studies, Vol. 11, No. 3, 1945, p. 47

پورپيرار به روايت رهبر حزب توده

آن چه در زير مي‌خوانيد، افشاگري‌هايي است از زبان نورالدين كيانوري رهبر حزب توده‌ي ايران درباره‌ي هويت «ناصر پورپيرار»، خيال‌پرداز انقلابي پان عرب، كه در اين كتاب درج گرديده است: خاطرات نورالدين كيانوري، مؤسسه‌ي تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، انتشارات اطلاعات، 1371، ص 517-516.

- [عبدالله شهبازي]: يكي ديگر از مسايل دروني حزب توده در سال 1358 درگيري با فردي به نام ناصر بناكننده (پورپيرار) بود. در اين باره نيز توضيح دهيد!
- كيانوري: ناصر بناكننده، كه پورپيرار امضا مي‌كرد، پس از اخراج‌اش از حزب در سال 1358 به علت خوردن پول حزب و كلاه‌برداري از شركاي‌اش در انتشارات «نيل» و بالا كشيده حق التأليف آقاي محمود اعتمادزاده (به‌آذين)، با نام مستعار «ناريا» به انتشار جزوه‌هايي عليه حزب و بدگويي به شخص من، كه دستور اخراج او را داده بودم، پرداخت.
آشنايي من به بناكننده در آلمان صورت گرفت. او، حدود يك سال پيش از پيروزي انقلاب، به برلين غربي آمد و به ياد ندارم به وسيله‌ي چه فردي تقاضاي ديدار با ما را كرد. او در اين ديدار ادعا كرد كه با هوشنگ تيزابي همكاري داشته و وسايل چاپي را كه هوشنگ با آن اولين جزوه‌هاي «به سوي حزب» را منتشر كرده، در اختيار هوشنگ گذاشته است. خود او (= بناكننده) حروف‌چين چاپ‌خانه بود و بعداً با شراكت دو نفر ديگر يك بنگاه انتشاراتي تأسيس كرده و با كلاه‌برداري از همه ثروت قابل ملاحظه‌اي اندوخته بود. او در اين ديدار ادعا كرد كه نقشه‌اي براي ترور شاه دارد. او اين نقشه را چنين شرح داد كه خيال دارد زميني در جاده نياوران – كه شاه معمولاً از آن جا با اتوموبيل به كاخ ييلاقي‌اش مي‌رود – خريداري كند و از آن زمين نقبي تا وسط خيابان حفر كند و در آن جا بمب نيرومندي كار بگذارد و هنگام عبور اتوموبيل شاه از آن نقطه بمب را منفجر كند. او نظر مرا درباره‌ي اين طرح خواست. اولين نتيجه گيري من درباره‌ي او اين بود كه يا ديوانه است و يا پرووكاتور! غيرعملي بودن اين طرح را توضيح دادم و گفتم كه به جاي اين نقشه‌هاي غيرعملي بهتر است كه با امكانات‌اش به تكثير نشريات حزب در ايران بپردازد. به اين ترتيب اولين ديدار و آشنايي ما به پايان رسيد.
پس از بازگشت به ايران و آغاز فعاليت حزب، بناكننده به دفتر حزب آمد و حاضر شد چاپ روزنامه «مردم» را در برابر پرداخت هزينه‌ي آن عهده‌دار شود. اين كار به او محول شد. پس از چندي شعبه‌ي انتشارات حزب، كه مسؤول آن محمد پور هرمزان بود، به من گزارش داد كه با تحقيق روشن شده كه صورت هزينه چاپ روزنامه و كتب، كه بناكننده ارائه مي‌دهد، بسيار بيش از نرخ عادي است. به همين علت پورهرمزان خواست كه از دادن انتشارات حزب به او خودداري كنم. من موافقت كردم. اين تصميم، بناكننده را سخت عصباني كرد و من اطلاع يافتم كه او به اتاق پورهرمزان، در دفتر حزب، رفته و به شكل توهين‌آميزي با او صحبت مي‌كند. من از اتاق خود در طبقه‌ي بالا به اتاق پور هرمزان در طبقه‌‌ي پايين رفتم و شاهد برخورد او (= بناكننده) با شانه‌ي او (= پورهرمزان) شدم. بلافاصله مأمورين انتظامات حزب را خواستم و گفتم كه او را از دفتر حزب بيرون كنند و ديگر راه ندهند. علي رغم اين مسأله و علي رغم انتشار جزواتي توسط او عليه حزب، آقاي [احسان] طبري به روابط «دوستانه» و «رفيقانه» خود با اين فرد فاسد ادامه داد و با او مكاتباتي داشت كه بعداً توسط بناكننده مورد سوء استفاده قرار گرفت. ناصر بناكننده پس از مدتي به علت ارتباط با مأمورين سياسي بلغارستان توسط جمهوري اسلامي دستگير و به زندان اوين فرستاده شد. او در دادگاه انقلاب ادعا كرده بود كه هميشه مخالف حزب بوده است! نمي‌دانم به چه مدت محكوم و كي آزاد شد.

هنر و معماري ايران در عصر داريوش بزرگ – بخش يكم

مرحله‌ي A (بيستون): صخره‌نگاري بيستون از جمله آثار باستاني هخامنشي است كه تاريخ‌گذاري آن دقيق‌تر از همه انجام شده و بيش از آثار ديگر‌ مورد بحث و تفسير قرار گرفته است. يازده تا از پيكره‌هاي نقش شده در اين برجسته‌نگاري با درج عنوان توضيح دهنده در كنار آن‌ها شناسانده شده‌اند: خود داريوش، گئوماته، هشت شاه دروغ‌گو كه در در طي نخستين سال فرمان‌روايي داريوش شورش كرده بودند، و فرمان‌رواي «سكاهاي داراي كلاه‌هاي تيز»، كه داريوش وي را در سومين سال پادشاهي‌اش دستگير نموده بود؛ اين واپسين روي‌داد در بندي كه بعداً به سنگ‌نبشته‌هاي بيستون الحاق و افزوده شده، ثبت گرديده است، بنابراين ديگر روي‌دادها مي‌بايد زودتر از اين تاريخ رخ داده باشند. ترتيبي را كه برطبق آن پيكره‌ها، عنوان‌هاي توصيفي و سه نگارش سنگ‌نبشته‌ي بيستون (ايلامي، بابلي، پارسي باستان) كنده‌كاري شده‌اند، H. Luschy و L. Trümpelmann روشن ساخته‌اند. W. Nagel استدلال كرده است كه دومين پيكره‌ي پاياني، كه در عنوان توضيحي‌اش Frāda ناميده شده، با توجه به جامه‌ي ايلامي او، مي‌بايد در اصل براي نشان دادن Attamaita (شورش‌گر ايلامي) در نظر گرفته شده و به پيكره‌هاي هشت شاه نخستين، پس از دومين سال فرمان‌روايي داريوش افزوده شده باشد. با وجود اين، در كتيبه‌ي DB 4.2-31 فراده يكي از 9 مدعي نامشروع پادشاهي است (شماره‌ي 9 مي‌تواند داراي اهميتي جادويي باشد)، و صخره‌اي براي كنده‌كاري ريسمان پيوند دهنده‌ي Araka (شورش‌گر بابلي) به فراده به جاي نمانده است. دو پيكره‌ي پشت سر داريوش، كه بدون عنوان‌ توضيحي‌اند و ديهيم‌هاي شاهانه بر سر دارند، گمان مي‌رود كه ويشتاسپ و ارشام (پدر و پدربزرگ داريوش) باشند. البته تا‌ج‌هاي آراسته‌اي را به همين شكل در كاخ tačara، ملازمان و نگاهبانان بر سر گذاشته‌اند. M.C. Root بر سرشت التقاطي و اقتباسي برجسته‌نگاري بيستون تأكيد كرده است: اين اثر حاوي عناصري است كه در برجسته‌نگاري‌هاي آنوبانيني در سرپل ذهاب و آشوري و نيز نگاره‌ي سلاح‌بران ايلامي متأخر و پيكره‌ي ايزدين واقع در قرص بال‌دار اورارتويي شناخته شده‌اند.
نزديك كاخي در بابل، نسخه‌اي از برجسته‌نگاري بيستون (يا شايد شامل بخشي از آن بوده) در ابعادي كوچك‌تر و با متني طولاني در پشت آن (يا شايد شامل بخشي از آن) قرار داشته، كه اينك قطعاتي از آن برجاي مانده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 2، ص 573)
H. Luschey, "Studien zu dem Darius-Relief von Bisotun," Archäologische Mitteilungen aus Iran, N.F. 1, 1968, pp. 63 ff.
L. Trümpelmann, Archäologischer Anzeiger, 1967, pp. 281 ff.
W. Nagel, in Kunst, Kultur und Geschichte der Achämenidenzeit und ihr Fortleben, Berlin, 1983, pp. 182 ff.
M.C. Root, The King and Kingship in Achaemenid Art, Leiden, 1967, pp. 59 ff., 182 ff.

نبرد دوازده رخ

دوزاده رخ نام اپيزودي نسبتاً طولاني در شاهنامه است (2500 بيت)، كه در آن نبردي در مرزهاي توران، ميان ايرانيان به فرمان‌دهي گودرز و تورانيان به سركردگي پيران رخ مي‌دهد. جنگ زماني آغاز مي‌شود كه هومان، برادر پيران، ايرانيان را به مبارزه مي‌طلبد و به دست بيژن، نوه‌ي گودرز، در نبردي تن به تن كشته مي‌شود. آن گاه دو سپاه وارد نبردي نافرجام مي‌شوند. سرانجام دو جبهه توافق مي‌كنند كه جنگ با نبرد تن به تن ميان دوازده زوج از پهلوانان دو سپاه فيصله يابد. در همه‌ي رويارويي‌ها جنگ‌جوي ايراني هماورد توراني خود را به هلاكت مي‌رساند و در يازهمين نبرد نيز گودرز پيران را مي‌كشد. سپس گستهم، پهلواني ايراني كه گودرز وي را براي نبرد تن به تن برنگزيده بود، از پس دو برادر پيران مي‌رود و آنان را در پيكاري به هلاكت مي‌رساند. با وجود اين، خود او به سختي زخمي مي‌شود و بيژن وي را به نزد كي‌خسرو مي‌برد و پادشاه نيز با بستن بازوبند خود، كه داراي نيرو شفابخشي بود، به دور بازوي گستهم، جان وي را نجات مي‌دهد و پزشكاني را براي پرستاري و مراقبت از او بر مي‌گمارد.
داستان دوازده رخ به لحاظ پي‌رنگ، توصيفات دراماتيك و توجه به خوي و سرشت انسان، يكي از عالي‌ترين داستان‌هاي شاهنامه‌‌ است. در برخي دست‌نوشته‌هاي شاهنامه با توجه به يازده نبرد تن به تن، اين داستان «يازده رخ» ناميده شده، اما در نسخه‌هاي ديگر، با احتساب نبرد ميان گستهم و برادران پيران به عنوان دوازدهمين نبرد، «دوازده رخ» خوانده شده است. در برخي نسخه‌ها نيز اين داستان «رزم گودرز و پيران» نام گرفته است.

قوم مانا

ماناها مردماني كهن با خاستگاهي ناشناخته بودند كه در حدود سده‌ي دهم تا هفتم پ.م. در منطقه‌ي كنوني آذربايجان مي‌زيستند. ماناها در آن دوران به با امپراتوري‌هاي اورارتو و آشور، و نيز دولت‌هاي كوچك حائل ميان اين دو، مانند زاموآ و زيكيرتو همسايه بودند.
پادشاهي مانايي در حدود 850 پ.م. بود كه رو به شكوفايي و بالندگي نهاد. ماناها در اصل مردماني يك‌جانشين بودند و به كشت‌وكار و پرورش اسب مي‌پرداختند. پاي‌تخت آنان شهر مستحكمي به نام Izirtu بود.
ماناها از دهه‌ي 820 پ.م. با گسترش يافتن مرزهاي خود، مبدل به نخستين دولت بزرگي شدند كه توانست اين منطقه را به تصرف درآورد، به طوري كه سالياني بعد، مادها نيز به همين سان عمل كردند. ماناها از اين زمان، برخوردار از آريستوكراسي برجسته‌اي در مقام طبقه‌ي حاكم بودند، كه تا حدي قدرت شاه را محدود مي‌كرد.
از حدود 800 پ.م. قلم‌رو مانا مبدل به ميدان نبرد اورارتو، كه در اين منطقه دژهايي را بنا كرده بود، و آشور شد. در طي مدتي كه اين دو قدرت به نبردهايي گسترده با يك‌ديگر مشغول بودند، حدود 730-750 پ.م.، مانا مجالي يافت تا اراضي و متصرفات خود را گسترش دهد. پادشاهي مانا در طي دوران فرمان‌روايي ايرانزو (حدود 720-725 پ.م.) به بالاترين حد قدرت خود دست يافت.
در 716 پ.م. سارگن دوم، پادشاه آشور، اقدام به لشكركشي عليه مانا، كه در آن جا «آزا» پسر «ايرانزو» را Ulusunu به ياري اورارتوها از تخت سرنگون نموده بود، كرد. سارگن ايزيرتو را متصرف شد، و سربازان‌اش را در پارسواش و كيشسيم مستقر نمود. از آن پس آشوريان از اين منطقه براي توليد مثل و تربيت و تجارت اسب بهره مي‌جستند.
به گزارش يك سنگ‌نبشته‌ي آشوري، نزديك بدين زمان، كيمريان از منزلگاه‌شان در Gamir يا Uišdiš در «ميانه‌ي مانا» رهسپار شدند. كيمري‌ها نخست در سال‌نامه‌هاي آشوري در 714 پ.م. آشكار مي‌شوند و ظاهراً در آن زمان آشوريان را در شكست دادن اورارتو ياري دادند. اورارتو اطاعت از آشوريان را برگزيد، و آن گاه اين دو كيمريان را شكست دادند و بدين ترتيب آنان را از هلال خصيب دور نگاه داشتند. در هر حال، كيمريان در 705 پ.م. عليه سارگون شوريدند و او در همان سال به نبرد با آنان پرداخت. كيمريان در 679 پ.م. به شرق و غرب مانا مهاجرت كردند.
در متون آشوري، از شورش مانا عليه اسرحدون، شاه آشور، در 676 پ.م. ، هنگامي كه آنان راه تجارت و دادوستد ميان آشور و پارسواش را قطع كردند، ياد شده است. شاه اهشري، كه تا دهه‌ي 650 پ.م. فرمان مي‌راند، به گسترش قلم‌رو مانا ادامه داد. با وجود اين در حدود 660 پ.م. مانا متحمل شكست سختي از آشوريان شد. اما تا زمان درگذشت اهشري، شورش‌هاي آزادي‌خواهانه عليه آشور همچنان تداوم داشت. مانا در سده‌ي هفتم پ.م. از سكاهاي مهاجم، كه قبلاً به اورارتو تجاوز كرده و اندكي بعد (585 پ.م.) آن را ويران ساختند، شكست خورد. اين شكست تجزيه‌ي افزون‌تر پادشاهي مانا را ميسر نمود.
جانشين شاه اهشري، Ualli، از آشوريان برضد مادها، كه در اين زمان هنوز در شرق، در امتداد كرانه‌ي جنوب غربي درياي مازندران مستقر بودند، جانب‌داري كرد. با وجود اين، چنين مي‌نمايد كه در پي ده‌ها سال كشمكش، مادها سرانجام بر ماناها پيروز شدند و بقاياي مانا را در 616 پ.م. فتح نمودند و جمعيت آن را در خود مستحيل كردند. گمان مي‌رود كه اسم مكان‌ها و اسم شخص‌هاي مانايي (تنها نمونه‌هاي زباني بازمانده از ماناها) متعلق به گويشي وابسته به زبان هورياني امپراتوري هيتي باشند

چمروش، پرنده‌ي اسطوره‌اي

چمروش (Čamruš) پرنده‌اي اسطوره‌اي است كه گفته مي‌شود ارزش آن از همه‌ي پرندگان ميان زمين و آسمان، پس از سيمرغ (پارسي ميانه sēn murw) بيش‌تر است، چرا كه «هر كه كار بزرگي كند، ارزش او بزرگ‌تر است» (بن‌دهش، ترجمه‌ي م. بهار، ص 90). وظيفه‌ي چمروش كامل كردن كار سيمرغي است كه در بالاي «درخت رنج‌زدا» كه به «درخت همه تخمه» نيز معروف است، آشيان دارد. هرگاه سيمرغ از آن درخت بر‌خيزد، هزار شاخه از آن مي‌رويد، و چون بنشيند، هزار شاخه از آن بشكند و تخم از آن پراكنده شود. چمروش، كه در آن نزديكي نشيمن دارد، تخم‌ها را برمي‌چيند و به جايي كه ايزد تيشتر آب‌ها را گرد مي‌آورد و مي‌پراكند، مي‌برد تا از اين طريق تخم گياهان بر زمين بارانيده و فروريخته شود (مينوي خرد، ترجمه‌ي ا. تفضلي، ص 71-70؛ بن‌دهش، ترجمه‌ي م. بهار، ص 87). بنابراين چمروش نقش مهمي را در باروري سازي آغازين و مداوم زمين ايفا مي‌كند.
در جاي ديگري گفته شده است كه هر سه سال يك‌بار، بسياري از مردم انيراني بر سر كوه البرز گرد مي‌آيند تا به سرزمين‌هاي ايراني آسيب برسانند. اما ايزد برز، چمروش را به آن كوه مي‌فرستد و آن مرغ همه‌ي انيرانيان را برمي‌چيند، بدان گونه كه مرغ دانه را (بن‌دهش، ص 102).
نام اين پرنده‌ي شگرف را نبايد با اسم شخص اوستايي –Čamrav مندرج در يشت 13/109 يكي گرفت.

شادباش‌گويي نوروز در ايران كهن

درباره‌ي مراسم و آيين‌هاي مربوط به نوروز در پيش از دوران ساسانيان دانسته‌هاي دقيق و صريحي موجود نيست. به نظر مي‌رسد كه شاه در دربار هخامنشي، اشراف، درباريان و نمايندگان مردمان فرمان‌بردار را در نوروز به حضور مي‌پذيرفته است، و در اين حال، با توجه به اين كه چنين آيين‌هايي در برجسته‌نگاري‌هاي تخت جمشيد به تصوير كشيده شده، آنان مي‌توانستند هداياي خود را تقديم پادشاه كنند و احتمالاً تبريك و شادباش خود را نيز اظهار نمايند.
درباره‌ي چندوچون آيين‌هاي دوران ساساني تنها منابع فارسي و عربي در دسترس و قابل استفاده‌اند. به نوشته‌ي ابوريحان بيروني، جشن نوروز شش روز به طول مي‌انجاميد، و در هر روز نمايندگان يك طبقه‌ي ويژه از مردم در باري شاهانه پذيرفته مي‌شدند، و به شاه درود مي‌گفتند، هداياي‌شان را تقديم مي‌كردند و پاداشي نيز از او دريافت مي‌نمودند. نخستين كسي كه براي عرض تبريك و شادباش به حضور شاه مي‌رسيد، مرد خوش‌سيمايي بود كه خود را «خجسته» مي‌خواند. به دنبال وي افراد ديگر مي‌آمدند، كه همگي هدايايي را براي شاه به همراه داشتند. پس از آن، مأموران و پاي‌وران برجسته پذيرفته مي‌شدند.
در متني منسوب به ابن مقفع گزارش شده است كه در نوروز، كساني كه در بار عام پذيرفته مي‌شدند بر اساس طبقه و مرتبه خود به صف مي‌ايستادند. شاه، تاج خود را بر سر مي‌گذاشت، خداوند را مي‌ستود و براي مردم خطبه‌اي مي‌خواند؛ سپس دبيربد، موبد موبدان، وزيران و سرفرمانده ارتش سخنان تهنيت‌آميزي را ايراد مي‌كردند. نمونه‌اي از تبريك‌گويي موبد موبدان در نوروزنامه‌ي منسوب به عمر خيام نقل گرديده است.
درباره‌ي رسوم شادباش‌گويي نوروز در آغاز دوران اسلامي دانسته‌هاي اندكي موجود است، اما آيين هديه دادن به خلفا در نوروز در زمان امويان رايج و متداول شده بود. نخستين كسي كه آيين تبادل هديه را در نوروز معمول ساخت، حجاج بن يوسف، فرمان‌دار اموي عراق (714-661 م./ 95-41 ق.) بود. اين رسم را عمر بن عبدالعزيز (20-717 م./ 101-99 ق.) موقوف كرد، اما در زمان يزيد بن عبدالملك (23-720 م./ 05-101 ق.) دوباره برقرار گشت. با افزايش ارج و اهميت ايرانيان در دولت عباسي، نوروز و مهرگان رسماً در دربار جشن گرفته مي‌شد. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 6، ص 132).

حاجي فيروز

حاجي فيروز معروف‌ترين سرگرمي‌پيشه‌ي سنتي مردمي است كه در خيابان‌هاي ايران در روزهاي پيش از نوروز ظاهر مي‌شود. حاجي فيروز رهگذران را با خواندن سرودهاي سنتي و رقص و زدن دايره زنگي در قبال دريافت چند سكه، سرگرم مي‌كند. وي به ندرت ممكن است در خانه‌ي مردم را بكوبد، كه آن گاه به محض باز شدن در، نمايش خود را آغاز مي‌كند.
حاجي فيروز چهره‌ي خود را سياه كرده، جامه‌اي رنگارنگ، معمولاً – اما نه هميشه – قرمز رنگ مي‌پوشد و همواره كلاهي كه گاه دراز و مخروطي شكل است بر سر مي‌گذارد. سرودهاي وي، كه جمله‌بندي و آهنگ آن‌ها كاملاً سنتي است، تصنيف‌هاي تكرار شونده‌ي بسيار كوتاهي هستند. نمونه‌اي از اين سرودها چنين است:
حاجي فيروزه / سالي يه روزه
همه مي‌دونن / منم مي‌دونم
عيد نوروزه / سالي يه روزه
سرود زير معمولاً با يك لهجه‌ي خنده‌دار سنتي يا با لكنت زبان خوانده مي‌شود:
ارباب خودم سلامُ عليكم
ارباب خودم سرتو بالا كن!
ارباب خودم به من نيگا كن،
ارباب خودم لطفي به ما كن.
ارباب خودم بز بز قندي،
ارباب خودم چرا نمي‌خندي؟
حاجي فيروز، كه درآمدش وابسته به توانايي و شايستگي او و ذوق و استعدادش براي سرگرم سازي مردم با شوخي و حركات و اطوارهاي خاص است، گه گاه سرودهاي سنتي ديگري را نيز در ميان سرودهاي معمول خود مي‌گنجاند، كه يكي از مشهورترين آن‌ها چنين است:
بشكن بشكنه، بشكن!
من نميشكنم، بشكن!
اين جا بشكنم يار گله داره،
او جا بشكنم يار گله داره
اين سياه بيچاره چه قد حوصله داره.
منابع كهن عربي و فارسي، كه از بسياري از سرگرمي‌هاي مردمي ياد كرده‌اند، به هيچ وجه اشاره‌اي به حاجي فيروز نكرده‌اند. با وجود اين، در اين كه حاجي فيروز عملاً جاي‌گزين همه‌ي ديگر سرگرمي‌پيشگان گذشته‌ي نوروز، مانند كوسه، مير نوروزي، غول بياباني، آتش افروز و غيره، شده است، ترديد چنداني وجود ندارد.
دكتر مهرداد بهار در مقاله‌اي كه نخست در 1983 منتشر گرديد، چنين اظهار عقيده نمود كه سياهي چهره‌ي حاجي فيروز از آيين‌ها و افسانه‌هاي مرتبط با شاهزاده سياوش گرفته شده، و اين‌ها نيز خود از آيين‌ها و افسانه‌هاي مربوط به خداي ميان‌روداني كشاورزي و دام‌داري، تموز (سومري: Dumuzi) اقتباس شده‌اند. وي، به پي روي از جيمز فريزر، استدلال نمود كه تموز در هر بهار از جهان مردگان باز مي‌گشت، و جشن بازگشت وي يادآور مرگ و باززايي هر ساله‌ي گياهان بود. در طي برگزاري برخي از اين آيين‌ها، كه مردم در خيابان‌ها سرود مي‌خواندند و مي‌رقصيدند، بسياري چهره‌ي خود را سياه مي‌كردند. براساس اين شواهد سطحي، بهار نتيجه گرفت كه حاجي فيروز ايراني با چهره‌ي سياه شده‌اش، مي‌بايست بازمانده‌ي مراسم ميان‌روداني سياه كردن صورت افرادي باشد كه در جشن تموز شركت مي‌كرده‌اند. مهرداد بهار ده سال بعد در مصاحبه‌اي، فرضيه‌ي بديع خود را با تأكيد بيش‌تري اظهار داشت و مدعي گرديد كه «چهره‌ي سياه حاجي فيروز نماد بازگشت او از جهان مردگان است و لباس سرخ او نيز نماد خون سرخ سياوش و حيات مجدد ايزد شهيدشونده، و شادي او شادي زايش دوباره‌ي آن‌ها است كه رويش و بركت با خود مي‌آورند». بهار در جايي ديگر حدس زده است كه نام سياوش ممكن است به معناي «مرد سياه»، يا «مرد سياه چهره» باشد؛ و اظهار مي‌دارد كه بخش «سياه» نام وي مي‌تواند اشاره‌اي باشد يا به سياهي چهره‌ي شركت كنندگان در آيين‌هاي ياد شده‌ي ميان‌روداني، يا به صورتك‌هاي سياهي كه آنان براي جشن مي‌زدند. وي مي‌افزايد كه شخصيت حاجي فيروز مي‌تواند باقي مانده‌ي همين رسوم باستاني باشد. با اين همه، وي از اثبات ديدگاه‌هاي خويش در مي‌ماند، و نظريات‌اش مجموعه حدسياتي مبتني بر شباهت‌هايي با پشتوانه‌اي به كلي نامستدل باقي مي‌مانند. دانشمند ديگري بر اين گمان است كه حاجي فيروز تداوم سنت سال نو دوران ساساني است، كه در طي آن، بردگان سياه جامه‌اي رنگارنگ مي‌پوشيدند و چهره‌پردازي بسياري مي‌كردند و مردم را با سرودخواني و رقص سرگرم مي‌نمودند. جعفر شهري، حاجي فيروز را شخصيتي بسيار متأخر مي‌انگارد و آن را نه با برخي از آيين‌هاي ديني كهن، بل كه با بردگان سياهي كه دسته‌هاي سرگرمي‌پيشگان را تشكيل مي‌دادند، ارتباط مي‌دهد. او اظهار مي‌دارد كه سرخي جامه‌ي حاجي فيروز ممكن است نماد شادي باشد و نام «فيروز» (= پيروز) نيز لابد به جهت خوش‌يمني بدانان داده شده بود.
به هر تقدير، حاجي فيروز به عنوان نماد خنياگري سنتي ايران، در زمان حاضر سخت از اهميت افتاده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 11، ص 53-552).

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

گاهشماري در عصر هخامنشي

اگر چه نشانه‌ها و شواهد مربوط به وجود سنت‌هاي گاهشماري در ايران را تا هزاره‌ي دوم پ.م، يعني پيش از دوران زندگي زرتشت، مي‌توان پي گرفت، اما كهن‌ترين تقويمي كه به طور كامل حفظ گرديده، متعلق به دوره‌ي هخامنشي است.
تقويم پارسي باستان، همچون گاهشماري بابليان، تقويمي شمسي – قمري بود، با دوازده ماه سي روزه؛ روزهاي ماه شماره‌گذاري گرديده اما نام‌گذاري نشده بودند (به استثناي واپسين روز ماه كه jiamna ”كاهنده (؟)“ [< جمعه؟] نام داشت، DB 2.62). در سنگ‌نبشته‌هاي پارسي باستان تنها نام هشت ماه ذكر شده است: Ādukanaiša ”(ماه) كاشت غلات“ (؟)؛ θūravahāra ”دوباره جوان كننده‌ي بهار/ بهار نيرومند“؛ θāigraciš ”(ماه) برداشت سير“؛ Garmapada ”كانون گرما“ يا ”(ماه) ايجاد كننده‌ي گام‌هاي داغ (هنگام راه رفتن روي زمين)“؛ Bāgayādiš ”(ماه) پرستش خدايان“؛ Āçiyādiya ”(ماه) پرستش آتش“؛ Anāmaka ”(ماه) خداي (؟) بي‌نام“؛ Viyaxana ”(ماه) شخم‌زني“. نام‌هاي پارسي باستان چهار ماه باقي مانده، از ترانوشت‌هاي ايلامي آن‌ها شناخته شده‌اند: Dernabāji* ”(ماه) درو كردن و خرمن چيني“، ايلامي: Turnabaziš - (پنجمين ماه سال)؛ Kārapāssiya* ”(ماه) سان ديدن از سپاه“، ايلامي: Karbašiyaš - (ششمين ماه سال)؛ Varkazana* ”(ماه) گرگ‌كشي“ يا Varkašāna* ”(ماه) پراكندگي برگ‌ها“، ايلامي Markašanaš - (هشتمين ماه سال)؛ θwayauvā* ”ترسناك“ (بسنجيد با نام اوستي ژانويه/ فوريه: ماه خطر) يا θāviyauva* ”(ماه) گرم شدن“، ايلامي: Samiyamaš - (يازدهمين ماه سال).
چنان كه ا. بيكرمن نشان داده است، هخامنشيان دست كم تا 459 پ.م. از تقويم شمسي – قمري استفاده مي‌كرده‌اند. تقويم بابلي در ميان سال‌هاي 471 و 410 پ.م. هنوز در اسناد آرامي صادر شده از سوي دستگاه اداري پارسي به كار برده مي‌شد (كمابيش همه‌ي اين اسناد در مهاجرنشين الفانتين در مصر يافته شده‌اند). گواهي مورخ يوناني، كوينتوس كروتيوس روفوس (”مغان را 365 مرد جوانِ رداي ارغواني رنگ پوشيده، برابر با شماره‌ي روزهاي كل سال، دنبال مي‌كردند؛ نزد پارسيانْ سال به همين تعداد روز نيز تقسيم مي‌گردد“)، كه به سال 333 پ.م. اشاره دارد، ظاهراً گوياي وجود يك تقويم تا اندازه‌اي متأخر خورشيدي است، اگر چه در اين باره ديدگاه‌هاي متفاوتي وجود دارد.
مسأله‌ي ديگر، چندوچون نظام كبيسه‌افزايي در تقويم هخامنشي است، كه گواهي روشن و مستقيمي درباره‌ي آن در دست نيست. ريچارد هالوك بر اين باور است كه تقويم پارسي باستان از نظام كبيسه‌افزايي بابلي پي روي مي‌كرده است. اما تفسير و. هارتنر (تاريخ ايران كمبريج، ج 2، ص 747) متفاوت است: «تقويم‌هاي پارسي باستان و بابلي در آن زمان نظام كبيسه‌افزايي متفاوتي داشتند. […] گاهشماري بابلي تا 527 پ.م. بر كبيسه‌افزايي نامنظم و تجربي ماه‌هاي Ululu و Addaru داير بوده است، اما سامانه‌ي كبيسه‌افزايي پس از آن به دوره‌هاي هشت ساله منتقل گشت و سرانجام، هنگامي كه در نوزدهمين سال پادشاهي داريوش آغاز سال مصادف با برابران (اعتدال) بهاري گرديد، به دوره‌اي نوزده ساله انتقال يافت». (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 4، ص 59-658)

اربايه: عربستان عصر هخامنشي

اربايه (Arabāya؛ عربستان) نام يكي از استان‌هاي امپراتوري هخامنشي بود. در بيستون (1/15) و چند سنگ‌نبشته‌ي پارسي باستان ديگر، كه استان‌هاي امپراتوري را به ترتيب جغرافيايي فهرست كرده‌اند، اربايه پس از بابل و آشور (يعني سوريه) و پيش از مصر جاي دارد. البته در طي دوران هخامنشي اصطلاح اربايه هنوز براي معيّن ساختن جنوب عربستان كنوني به كار نمي‌رفت. هردوت (2/8، 3/5/91؛ نيز نك. گزنفون، آنابازيس 1/5/2-1) جايگاه عرب‌ها را در منطقه‌اي گسترده از درياي مديترانه تا درياي سرخ، يعني، در جنوب فلسطين و شمال سينا تعيين مي‌كند. آنان در بيابان‌هاي جنوب ميان‌رودان نيز زندگي مي‌كردند. اين موقعيت مكاني را آن دسته از فهرست‌هاي مندرج در سنگ‌نبشته‌هاي هخامنشي، كه از اصطلاح اربايه براي خواندن ناحيه‌ي سكونت باديه‌نشينان ميان مصر و رود فرات استفاده كرده‌اند، تأييد مي‌كنند.
كاربرد اصطلاح اربايه در متون شاهانه‌ي هخامنشي براي تعيين يك واحد جغرافيايي تا واحدي اداري، همسان است با كاربرد اصطلاح اَريبي (Arubu / Arabu)، كه از 853 پ.م. در سنگ‌نبشته‌هاي شاهانه‌ي آشوري نمايان مي‌شود. در تورات (ارميا 3:2) اصطلاح «عرب» معيّن كننده‌ي اهالي منطقه‌ي سوريه است. در اسناد اقتصادي و حقوقي بابلي عصر هخامنشي به چند عرب (اربايه) به عنوان ساكنان «بابل، نيپور، سيپر، اوروك، و شهرهاي ديگر» اشاره گرديده است. تصميم‌گيري درباره‌ي اين كه اين مردم به چه زبان يا زبان‌هايي سخن مي‌گفته‌اند، هنوز ناممكن است. از عرب‌هاي ياد شده حدود بيست اسم شخص به جاي مانده است كه تفاوتي با نام‌هاي آرامي ندارند.
به نوشته‌ي هردوت (3/4 به بعد، 39 به بعد، 97)، عرب‌ها به كمبوجيه در لشكركشي‌اش به مصر در 525 پ.م.، با تأمين مشك آب براي ارتش پارس در زمان عبور آنان از بيابان‌هاي ميان فلسطين و مصر ياري دادند. [به گفته‌ي هردوت] عرب‌هايي كه به واسطه‌ي اين پيمان دوستي با پارس‌ها متحد شده بودند، نه هم‌چون ديگر اقوام امپراتوري، قومي فرمان‌بردار به شمار نمي‌آمدند. آنان داخل هيچ ساتراپي‌اي نشدند و از پرداخت خراج‌هاي شاهانه معاف بودند، اما در عوض براي شاهان پارسي سالانه هديه‌اي شامل يك‌صد تالنت (حدود سي تن) كندر مي‌آوردند. هردوت (7/69) از دسته‌هاي شترسوار عربي در شمار بنيچه‌هاي گردآوري شده براي لشكركشي خشايارشا به يونان ياد مي‌كند. اين عرب‌ها به كمان‌هايي دراز و خميده مجهز بودند، و همراه با اتيوپي‌ها تحت فرمان ارشام پسر داريوش بزرگ قرار داشتند.
الواح باروي تخت جمشيد (PF 1477, 1507) به دو گروه از پايوران كه مركب از هشت و دوازده مرد عرب (Harbāpe) بودند اشاره دارند. آنان در 500 پ.م. هنگام رفتن به نزد داريوش در شوش، مقداري آرد و آب‌جو تحويل گرفته بودند. در برجسته‌نگاري‌هاي تخت جمشيد چند عرب با جامه‌ي دراز فروهشته و كمربند به ميان بسته، كه بافته‌هايي را پيش‌كش مي‌كنند و يك شتر جمازه را به همراه مي‌برند، نشان داده شده‌اند. بر پايه‌ي تن‌ديس داريوش يكم در شوش نيز يك عرب با شالي دراز نقش شده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج2، ص 229).

آريابيگنس، پسر داريوش بزرگ

آريابيگنس (Ariabignes) يكي از شاه‌زادگان هخامنشي بود. نام وي از bigna + Aria ي ايراني باستان مشتق شده و احتمالاً به معناي ”موهبت آرياييان“ است. آريابيگنس پسر داريوش بزرگ از دختر گُبرياس (= Gaubrava پارسي باستان)، يكي از هفت پارسي سرنگون كننده‌ي برديا بود (هردوت 7/97). او پيش از برتخت نشيني داريوش زاده شده بود (همان، 7/2/97). آريابيگنس به عنوان يكي از چهار درياسالار ناوگان خشايارشا، فرمان‌دهي واحدهاي دريايي يونيايي و كاريايي را بر عهده داشت. [به گفته‌ي هردوت] او همراه با بسياري از بزرگان پارسي و مادي در نبرد سالاميس كشته شد (همان، 8/89). پلوتارك (ثميستوكلس 14؛ موراليا 488)، كه او را به اشتباه Ariamnes (= Ariyāramna پارسي باستان) خوانده، دلاوري‌ها و جان‌بازي قهرمانانه‌ي او را در نبرد سالاميس شرح داده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 2، ص 405).

هرمزد يكم، شاهنشاه ساساني

هرمزد يكم (فرمان‌روايي 73-272 م.) نام برتخت‌نشيني پسر و جانشين شاپور يكم، هرمزد- اردشير است. در متون پهلوي و مانوي وي اهرمزد نيو (Ōhrmazd nēw) يا اهرمزد شاه نيو (Ōhrmazd šāh nēw) ”اهرمزد (شاه) دلير“ خوانده شده است.
چندوچون زندگي هرمزد در مقام شاه شاهان ايران به خوبي دانسته نيست. بر مبناي گزارش كليشه‌اي كردير درباره‌ي فعاليت‌هاي خويش در زمان هرمزد، اين شاه به وي ”كلاه و كمر“ [به نشانه‌ي احترام] اعطا كرده بود (KKZ, 1.4). ديگر منابع مربوط به دوران زندگي هرمزد، متون ايراني ميانه‌ي مانوي هستند، كه وي در آن‌ها همواره داراي لقب «نيو» (سغدي: yaxī، yaxē؛ عربي: البطل، الجريء = دلير) است، كه مي‌تواند نمودار موفقيت‌هاي نظامي او باشد. به نوشته‌ي «مواعظ مانوي»، هرمزد به ماني اجازه‌ي باريابي داد، كه در نتيجه‌ي آن، وي با امان‌نامه‌اي اجازه‌ي سفر به بابل را يافت. در «مزامير قبطي» مانوي گفته مي‌شود كه هرمزد حقانيت ماني را پذيرفت. در يك متن گسيخته‌ي پارتي‌زبان مانوي، شاه چنان نشان داده شده كه گويي به ماني نماز برده است؛ ظاهراً دو قطعه‌ي مانوي سغدي و تركي حاوي بخش‌هايي از اين داستان‌اند. در قطعه‌ي تركي، كه روبه‌رو شدن شاه‌زاده هرمزد با ماني و مناظره‌ي بعدي آنان را توصيف مي‌كند، به هرمزد با عنوان y’xy wrmzt (احتمالاً برگرفته از yaxī / yaxē سغدي) اشاره گرديده است. متن سغدي نيز شرح مي‌دهد كه چه گونه يك مغ، كه تحت تأثير تمثيل‌ها و داستان‌هاي ماني قرار گرفته بود، قصد داشت كه او را به دربار شاه شاهاني ببرد، كه هرچند نام وي برده نشده، اما هرمزد نامزدي محتمل است. با وجود اين، جنبه‌ي تاريخي نيك‌خواهي هرمزد در قبال دين ماني، به همان اندازه بي‌پايه و غيرواقعي است كه آزار پي‌روان دين ماني و دين‌هاي ديگر به دست كردير.
تاكنون هيچ برجسته‌نگاري‌اي از هرمزد يكم شناسايي نشده است، اما سكه‌هاي ضرب شده در طي دوران فرمان‌روايي هرمزد داراي مشخصات ويژه‌اي هستند. بر پشت سكه‌هاي هرمزد، نقش دو روحاني ايستاده در دو سوي يك آتشگاه، كه از زمان ابداع آن در دوران شاپور يكم تاكنون همواره تصوير مي‌شدند، ترسيم نگرديده‌اند، اما بر پشت سكه‌ها دو نوع صحنه‌ي اعطاي منصب از سوي اناهيد يا مهر نقش شده‌اند. ويژگي ديگر سكه‌هاي هرمزد يكم، نوشته‌هاي آن است، كه تا پيش از هرمزد خوانده مي‌شد: «مزداپرست خدايگان … شاه شاهان ايران، كه تبار از ايزدان [دارد]»، اما در زمان فرمان‌روايي او اين سكه‌‌نوشته‌ها اصطلاح «(و) انيران» را نيز دربرگرفت: «مزداپرست خدايگان، اهرمزد، شاه شاهان ايران و انيران، كه تبار از ايزدان (دارد)». افزودن «(شاه) انيران» به القاب پادشاهان ساساني، كه هرمزد آغازگر آن بود، بي‌گمان منعكس كننده‌ي گسترش ارضي امپراتوري است، اما اين كه دقيقاً چه مناطقي «انيران» انگاشته مي‌شده‌اند، نامشخص است.
بنيان‌گذاري شهر اهرمزد- اردشير (سوق الاهواز) به اردشير يكم و نيز هرمزد نسبت داده شده است، هرچند به پيروي از رساله‌ي «شهرستان‌هاي ايران‌شهر» (2/20-19) دانشمندان جديد گرايش دارند كه بناي اين شهر را به هرمزد نسبت دهند. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 12).

ارتيستون، دختر كورش

ارتيستون (Artystone)، اسم شخص زنانه‌ي پارسي، تنها به شكل يوناني Artystōnē ارتيستونه (هردوت 3/88/2؛ 7/69/2؛ 7/72/2) و شكل ايلامي Ir-da-iš-du-na و Ir-taš-du-na گواهي شده است. اين گونه‌هاي غيرايراني، منعكس كننده‌ي نام پارسي باستان Rtastūnā* "ستون ارته (= راستي خداي‌وار شده)" هستند. از نوشته‌هاي هردوت آگاه‌ايم كه ارتيستون يكي از دختران كورش بزرگ، و در نتيجه خواهر (يا خواهر ناتني) آتوسا بود (3/88/2)، كه با داريوش بزرگ ازدواج كرد (همان جا) و مادر ارشام (7/69/2) و گبرياس (7/72/2) بود. الواح تخت جمشيد نشان مي‌دهند كه وي مالك چندين كاخ در نقاط مختلفي در سراسر پارس بوده است؛ و برخي سهميه‌‌هاي گواهي شده در همان الواح (PF 733-34, 2035)، گوياي آن‌اند كه ارتيستون، كه دوبار du-uk-ši-iš "شاه‌دخت" خوانده شده، ضيافت‌هاي باشكوهي را، نه به ندرت، گاه همراه با پسرش ارشام، ترتيب مي‌داده است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 2، ص 665).

ارسس، پادشاه هخامنشي

ارسس (Arses) تعبيري يوناني از يك نام خودماني يا تصغيري پارسي باستان است. گونه‌ي ايراني اين اسم در نام اوستايي Aršan ارشن (كه به لحاظ ريشه‌شناختي با واژه‌ي arsēn يوناني به معناي ”نرينه، مرد“ خويشاوند است) و در شماري از نام‌هاي مركب پارسي باستان (مانند Aršaka، Aršāma، Xšaya.aršan) گواهي شده است. گونه‌ي يوناني اين نام نيز به جوان‌ترين پسر اردشير سوم (اخوس) از آتوسا اطلاق گرديده است. هم‌زمان با برقراري استيلاي فيليپ (پدر اسكندر) بر يونان (با نبرد خارونيه، 338 پ.م.)، اخوس به دستور باگوئاس خواجه مسموم گرديد. اين قتل‏ كه در اوضاع دشوار جهاني رخ داده بود، پارس را به مخاطراتي سخت گرفتار ساخت. باگوئاس، ارسس (يا اردشير چهارم، 338-336 پ.م.) را به تخت سلطنت نشاند. در آن زمان در كورينث اتحاديه‌اي يوناني تشكيل يافت و فيليپ نيز فرصت را غنيمت شمرد تا از پارس به جهت ياري‌هاي اخوس در Perinthus [به مخالفان وي] طلب غرامت كند. اما ارسس اين ادعا را رد كرد و در پي آن، جهادي در يونان به راه انداخته شد و فيليپ به عنوان فرمان‌ده برگزيده شد و بيش از ده هزار سرباز مقدونيايي در 336 پ.م. به آسيا گسيل گرديد. در اين اثنا، ارسس كه از پذيرش دستورهاي جابرانه‌اي كه باگوئاس بدو تحميل مي‌كرد روي برتافته بود، پس از تلاشي ناموفق براي مسموم كردن خواجه، خود مسموم گرديد و همه‌ي فرزندان‌اش نيز به قتل رسيدند. آن گاه باگوئاس تاج و تخت پادشاهي پارس را به داريوش سوم (كودومانوس) واگذار كرد.

نام ايرانى باستان ارتمبارس

ارتمبرس (Artembarēs) شكل يونانى (ليكيايي: Arrtumpara) اسم خاص ايراني باستان Rtam-para-* به معناى "آن كه (روح) نظم را مى‌‌پرورد" است. شخصيت‌هايى كه داراى اين نام بوده‌اند، عبارت‌اند از:
1- نجيب‌زاده‌اى مادى در زمان آستياگ (هردوت 1/116-114).
2- فردى پارسى كه به كورش دوم توصيه كرده بود راهى كشور بهترى شود؛ يعنى به فتح سرزمين‌هاى ديگر روى آورد (هردوت 9/122).
3- فردى پارسي كه در نبرد سالاميس در 480 پ.م. كشته شد (آخيلوس، پارسيان 29 و 279).
4- به صورت Arrtumpara، يكي از اعضاى دودمان پادشاهى ليكيه كه نام او در شمارى از سنگ‌نبشته‌هاى ليكيايى سده‌ى پنجم تا چهارم پ.م. گواهى شده است. در يكى از اين كتيبه‌ها (شماره 29) وى "مادى" (medese) خوانده شده است. چهره‌هاى او، با ريش و تاج و آرايش موى مادى، بر چند سكه نقش گرديده است. (دانشنامه‌ى ايرانيكا، ج2، ص 660)

تخت جمشيد و اسكندر مقدوني

تاراج و ويراني شهر بزرگ، مجلل و آباد پارسه و كاخ‌هاي پرشكوه تخت جمشيد به دست مقدونيان و به فرمان اسكندر، يكي از مشهورترين رخدادهاي تاريخي است كه در عموم آثار تاريخي مربوط بدين دوران، به خوبي انعكاس يافته است. ديودروس سيكولوس (Diodorus Siculus)، از جمله مورخان نام‌دار عصر كلاسيك يونان است كه توصيفي كمابيش دقيق از ابعاد اين فاجعه، و به ويژه، چندوچون شهر پارسه و كاخ‌هاي تخت جمشيد عرضه كرده است. در ادامه، ترجمه‌ي فارسي بخش مرتبط كتاب وي (كتاب‌خانه‌ي تاريخي 17/70/1-72/5) را مي‌خوانيد:

- پرسپوليس پاي‌تخت شاهنشاهي پارس بود. اسكندر آن را نزد مقدونيان منفورترين شهر آسيا توصيف كرد و آن را به سربازان‌اش واگذاشت تا به جز كاخ‌ها، همه‌ي شهر را تاراج كنند. [پرسپوليس] ثروت‌مندترين شهر در زير آفتاب بود و خانه‌هاي شخصي در طي سال‌ها، به همه نوع ثروتي آراسته شده بود. مقدونيان در اين شهر مي‌دويدند و هر فردي را كه با او روبه‌رو مي‌شدند كشتار مي‌كردند و خانه‌ها را تاراج مي‌نموند؛ بسياري از خانه‌ها متعلق به مردم عادي بود و با اسباب و اثاثيه‌اي فراوان آكنده شده بودند و [ساكنان‌شان] همه گونه جامه‌اي بر تن داشتند. نقره و طلاي بسياري از اين جا ربوده شد و لباس‌هاي نفيسي كه به طور پرجلوه‌اي داراي رنگ آبي ارغواني يا گل‌دوزي‌هاي طلايي بودند، به غنيمت فاتحان مبدل شدند. كاخ‌هاي بسيار بزرگ شهر، كه در سراسر جهان متمدن مشهور بودند، دچار توهين و تخريب كامل شدند. مقدونيان يك روز كاملْ خود را تسليم افراط‌گري در غارت كردند، اما بازهم آز و طمع افسار گسيخته‌ي آنان براي به چنگ آوردن غنائم بيش‌تر فرو نمي‌نشست. به علاوه، شهوت فوق العاده‌ي آنان براي تاراج چنان بود كه با يك‌ديگر مي‌جنگيدند و بسياري از ياران‌شان را كه سهم بزرگ‌تري از غنائم را براي خود برداشته بودند، مي‌كشتند. براي آن كه هر كس بتواند سهم خود را از غنائم داشته باشد، نفيس‌ترين چيزهاي يافته شده را با شمشير پاره پاره كردند. برخي، كه به سبب خشم و هيجان ديوانه شده بودند، دست كساني را كه در تلاش براي به چنگ آوردن اموال مورد نزاع بودند، قطع كردند. آنانْ زنان، جامه‌ها و غيره را به عنف بردند و اسراي خود را به بردگي درآوردند. هم‌چنان كه [در گذشته] پرسپوليس از همه‌ي شهرها در خوش‌بختي برتر بود، اينك به همان اندازه نيز در بدبختي از همه‌ي شهرها پيشي داشت.
اسكندر به ايوان ارگ [تخت جمشيد] رفت و ثروت خزانه‌هاي آن را متصرف گرديد. اين گنجينه از درآمدهاي دولتي، از زمان كورشْ نخستين شاه پارس‌ها، تا اين زمان، فراهم آمده بود، و انبارهاي زيرزميني از طلا و نقره آكنده بود. اگر ارزش طلاها را بر حسب نقره برآورد كنيم، كل گنجينه‌ي يافته شده يك‌صد و بيست هزار تالان بود. اسكندر قصد داشت مقداري از مسكوكات را براي تأمين هزينه‌هاي جنگ بردارد، و مابقي را در شوش انبار كند و تحت مراقبت بگيرد. بدين جهت از بابل و ميان‌رودان، و نيز خود شوش، تعداد زيادي استر به علاوه‌ي سه هزار شتر گسيل نمود و به وسيله‌ي آن‌ها همه چيز را به جاهاي مورد نظرش منتقل كرد. اسكندر نسبت به اهالي شهر سخت احساس دشمني و كينه مي‌كرد. او بدانان اعتماد نداشت و مي‌خواست كه پرسپوليس را يك‌سره ويران كند.
گمان مي‌كنم كه بي‌مناسبت نباشد اگر به اختصار درباره‌ي كاخ‌هاي شهر به سبب شكوه‌مندي بناهاي آن سخن بگويم: ارگ آن بسيار بزرگ است و آن را ديواري سه‌گانه دربر مي‌گيرد. نخستين بخش آن بر شالوده‌اي پُركارانه بنا شده است. بلنداي آن شانزده ارج است و به كنگره‌هايي منتهي مي‌گردد. دومين ديوار از هر لحاظ مانند ديوار نخستين است اما بلنداي آن دو برابر ديگري است. سومين بخش داراي طرحي مربع‌شكل و به بلنداي شصت ارج است و از سنگ خارايي كه طبعاً با دوام است، ساخته شده است. هر ضلع آن داراي دروازه‌اي با درهاي برنزي است و در كنار هر كدام ديركي برنزي به بلندي بيست ارج برپا شده است؛ اين‌ها براي جلب نظر بينندگان در نظر گرفته شده بودند، اما دروازه‌ها براي ايجاد امنيت بودند.
در جانب شرقي ايوان در فاصله‌ي چهار پلثرايي، اصطلاحاً «تپه‌ي شاهي» [= كوه رحمت] قرار دارد كه مقبره‌ي شاهان در آن واقع است. اين صخره‌اي صاف بود كه درون آن حجره‌هايي كنده شده و مزار شاهان درگذشته در آن جا بود. اين‌ها راه ورود ديگري نداشتند اما مي‌توانستند به تابوت‌هاي درگذشتگان، كه با بالابرهاي مكانيكي ويژه‌اي بالا برده مي‌شدند، جا دهند.
در گرداگرد ايوان سلطنتي، اقامت‌گاه‌هاي شاهان و اعضاي خاندان شاهي و نيز منازل اشراف بزرگ، كه به گونه‌اي مجلل آراسته و تجهيز شده بودند، پراكنده بود، و به طور مناسبي بناهايي براي محافظت از خزانه‌ي شاهي ساخته شده بود.
اسكندر به افتخار پيروزي‌هاي‌اش بازي‌هايي را برگزار كرد. او قرباني‌هاي گزافي را براي خدايان به جاي آورد و دوستان‌اش را سخاوت‌مندانه گرامي داشت. هنگامي كه آنان سرگرم خوش‌گذراني بودند و باده نوشي سخت بالا گرفته بود، چنان شروع به مست شدن كردند كه ديوانگي بر عقل و ذهن ميهمانان چيره گشت. در اين زمان، يكي از زنان حاضر، كه ثاييس نام داشت و آتيك تبار بود، گفت كه اين كار براي اسكندر از همه‌ي كارهاي نماياني كه در آسيا انجام داده، پرجلوه‌تر خواهد بود اگر وي در يك حركت گروهي پيروزمندانه بدانان بپيوندد، به كاخ‌ها آتش افكند و اجازه دهد در يك لحظه همه‌ي دستاوردهاي پرآوازه‌ي پارسيان به دست زنان نابود شود. […] وقتي كه شاه از سخنان‌شان برانگيخته و برافروخته شد، همگي از تخت‌هاي‌شان جَستند و وعده كردند كه به افتخار خداي ديونيسوس كاروان پيروزي به راه اندازند. آنان بي‌درنگ مشعل‌هاي فراواني گرد آوردند. زنان نوازنده در اين بزم، همان گونه كه شاه آنان را به بهره‌جويي سريع از همه‌ي امكانات براي لذت بردن از نواي آوازها و فلوت‌ها و ني‌ها واداشته بود، حاضر شدند، و ثاييس روسپي نيز رهبر كل اين نمايش بود. او پس از شاه نخستين كسي بود كه مشعل افروخته‌ي خود را به درون كاخ پرتاب كرد. چون ديگران نيز همين كار را كردند، بلافاصله كل كاخ‌ها ويران شدند، آتش سوزي بسيار بزرگي بود.

حاجي واشنگتن، نخستين سفير ايران در امريكا

حاجي واشنگتن‏ لقب حسين‌قلي خان معتمدالوزرا (بعداً: صدرالسلطنه؛ زاده در تهران 1849 م./ 1265 ق.، درگذشته در تهران 1937/ 1316 خ)، نخستين سفير كبير ايران در ايالات متحده بود (89-1888 م.). او هفتمين فرزند صدر اعظم به رسوايي معذول شده‏، ميرزا آقاخان نوري، بود و بنابراين سال‌هاي جواني‌اش (64-1858م. / 81-1275 ق.) را در تبعيد از تهران به سر برد. خانواده‌ي وي تنها پس از درگذشت پدرش در قم اجازه‌ي بازگشت به پاي‌تخت را يافت.
حسين‌قلي دوران فعاليت‌اش را در وزارت خارجه زير نظر سعيدخان آغاز كرد. در 1874 م./ 1292 ق. به عنوان مستوفي بر مجلس تنظيمات حسنه‌ي محلي در اصفهان رياست داشت، و سپس در تهران در دفتر استيفا به خدمات دولتي خود ادامه داد. وي مراسم حج را در 1877م./ 1295ق. به جا آورد و از آن پس به «حاجي» معروف شد. حسين‌قلي در وزارت امور خارجه با طي درجات اداري به مقام معاونت ارتقا يافت. در 1885/ 1302 با دريافت لقب معتمد الوزرا به عنوان سركنسول ايران در هند رهسپار بمبي شد. در 1888/ 1305 ناصرالدين شاه او را به عنوان نخستين نماينده‌ي ويژه و وزير مختار ايران در واشنگتن منصوب نمود. وي به همراهي سه نفر به نيويورك سفر كرد: و. و. تورنس (منشي)، ميرزا محمدخان شيرازي (مترجم)، و عبدالعلي خان آجودان باشي (همكار). آنان در روز يك‌شنبه سي سپتامبر 1888 در اسكله‌ي خيابان بيست و دوم غربي در منهتن پياده شدند و در هتل Windsor اقامت نمودند. آنان نيويورك را به مقصد واشنگتن دي.سي. ترك كردند و پس از ورود با وزير امورخارجه ايالات متحده، توماس فرانسيس بايارد ديدار رسمي نمودند. حسين‌قلي به اتفاق وي در سوم اكتبر 1888 استوارنامه‌ي خويش را در ساختمان دولت تقديم پرزيدنت گروو كليولند كرد. كار وي در ايالات متحده كم‌تر از يك سال تمام به طول انجاميد، اما دليل كوتاهي دوران تصدي او روشن نيست. ادعاي اعتماد السلطنه را مبني بر اين كه مقامات محلي حسين‌قلي خان را اخراج كرده بودند، اسناد منتشر شده‌ي وزرات امورخارجه ايران يا دولت ايالات متحده تأييد نمي‌كنند. عيب‌جويي‌هاي طعنه‌آميز اعتماد السلطنه از حسين‌قلي خان، استهزاي وي به عنوان يك «ديوانه»، بيش‌تر نمودار اغراض شخصي مدعي است تا اظهار عقيده‌اي بي‌طرفانه و منصفانه. منابع دست دوم، به ويژه اسناد غيرآكادميك (مانند فيلم علي حاتمي)، غالباً حاجي واشنگتن را به عنوان فردي متعصب، ناشايست، و به ويژه نالايق براي منصب سفارت هجو كرده‌اند، تصويري كه آن را در پرتو منابع دست اول مي‌توان رد كرد. براي نمونه، گزارش‌گر نيويورك تايمز، كه پس از ورود به نيويورك با حسين‌قلي خان مصاحبه كرده بود، اظهار مي‌دارد كه وي بسيار خوش لباس و آراسته به چشم مي‌آمد، و در حالي كه تنها چند كلمه انگليسي مي‌دانست، بسيار روان و سليس به زبان فرانسوي سخن مي‌گفت.
حاجي واشنگتن در نامه‌ها و پيام‌هاي مفصل و فراوان ارسالي خود به ايران، اطلاعاتي را، گاه با جزييات دقيق، درباره‌ي نظام سياسي و اجتماعي امريكا ارائه داده است. او استغناي امريكاييان را از اروپاييان به آشكارا ستوده و امريكاييان را مردماني «زيرك، آگاه، دانا، فرهيخته، و توان‌گر» به شمار آورده است. حسين‌قلي خان تأكيد كرده است كه رجال دولتي امريكا «خدمت‌گزار مردم» بودند، اين اظهار عقيده‌اي تند بود كه مصالح درباريان قاجاري چون اعتماد السلطنه را از پي ويران مي‌ساخت. او حتا جداً معتقد بود كه «جوهره‌ي دين پيامبر (اسلام) در ايالات متحده يافته مي‌شود».
حسين‌قلي خان در بازگشت‌اش به ايران به هيچ وجه از توسن توفيق و اقبال فرو نيافتاد: سفير كبير سابق از شاه لقب ستايش آميز صدر السلطنه را دريافت داشت و چند سال بعد در 1891 / 1310 به مسؤوليت وزارت فوائد عامه ترفيع يافت. ويژگي‌هاي شخصي حسينقلي خان، شامل شعرهاي سبك‌اش، تناقضي با تعلق وي به گروه حرفه‌اي بروكرات‌هايي كه در اواخر عصر قاجار به هم پيوسته بودند، نداشت. طرف‌داري بعدي او از جنبش مشروطه، به ويژه گواه تعهد وي، نه هم‌چون يك درباري، بل كه به عنوان يك بروكرات، به پيش‌رفت و بالندگي ايران است. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج11)

هرمزان، سردار سپاه ساساني

هرمزان يكي از واپسين رهبران نظامي ايران ساساني بود. شكل درست نام وي Hormazd-ān* است‏، كه به صورت Hormezdān در گاه‌نامه‌ي بي‌نام خوزستان، كه به گاه‌نامه‌ي گويدي نيز معروف است، گواهي گرديده و در آن، يك «مادي» و فرمان‌ده برجسته‌ي يزدگرد سوم خوانده شده است. وي عضو يكي از هفت خاندان بزرگ ايران ساساني بود، كه به عنوان شاه «اهواز» داراي حق بر سرگذاشتن تاج‌هايي بود كه از آن شاهان بزرگ، كم‌تر پُركار بود. هرمزان بر خوزستان فرمان مي‌راند، كه شامل «هفتاد شهر» بود و همگي قلم‌رو خانوادگي او به شمار مي‌آمد. اين حقيقت كه هرمزان برادرزن خسرو پرويز و دايي شيرويه بود، بازهم بر موقعيت و جايگاه والاي او دلالت مي‌كند. زادبوم شخصي هرمزان مهرگان – كدگ بود، ناحيه‌اي حاصل‌خيز در جنوب غربي ماد، و از اين رو به وي نسبت مهرجاني (× مهرگاني) داده شده است. او جناح راست ايران را در نبرد قادسيه (جمادي الاول 16 ق./ ژوئن 637 م.) فرمان‌دهي مي‌كرد؛ و به هنگام وقوع شكست، به بابل، و از آن جا به اهواز، يعني خوزستان واپس نشست. هرمزان استحكامات استان خود را تقويت كرد، در نبرد جلولا (ذوالقعده 16 ق./ نوامبر- دسامبر 637 م.) شركت نمود، و در برابر تاخت‌وتاز اعراب به داخل دشت ميشان ايستادگي كرد. اعرابي كه سابقاً مطيع ايران بودند به نيروهاي مهاجم در شكست دادن هرمزان در نزديكي نهر تيرا ياري دادند، و همين مسأله وي را وادار به پذيرش پيمان‌نامه‌اي كرد كه همه‌ي نواحي واقع در غرب رود دُجَيل (كارون) را به اعراب واگذار مي‌كرد. طولي نكشيد كه اعراب بر ادعاهاي ارضي خويش افزودند، و فرمان‌ده اعزام شده براي دفاع از شوش، آن را به اعراب تسليم كرد.
يزدگرد سوم، كه به استخر رفته بود، هرمزان را به ايستادگي در برابر اعراب واداشت. وي با مهاجمان درگير شد اما در نزديكي شوشتر نبرد را باخت؛ نهصد تن از مردان وي كشته شده و ششصد تن نيز اسير گشته و سپس گردن زده شدند. زماني كه فارس به دست اعراب افتاد، موقعيت هرمزان ديگر غيرقابل حفظ شده بود. او در شهر شوشتر محاصره گرديد، كه آن نيز پس از مقاومتي دليرانه سقوط كرد، و هرمزان در 642 م./ 21 ق. ناگزير به تسليم شد. وي (همراه با ياران و خويشان‌اش) به مدينه برده شد، در آن جا جامه‌ي باشكوه و فاخر وي همگان را مبهوت و شگفت‌زده ساخته بود. او در برابر گروش به اسلام مقاومت مي‌كرد و هم‌چون يك فرد بازداشتي مي‌زيست، اما سرانجام عباس بن عبدالمطلب او را متقاعد به پذيرش اسلام نمود. هرمزان به واسطه‌ي ازدواج با خاندان امام علي خويشاوند شد. او در مدينه به عنوان مشاور خليفه عمر مي‌زيست. مهم‌ترين موارد مشاوره‌ها او، تأسيس ديوان براي ماليات زمين و برقراري تقويم اسلامي بود. زماني كه فيروز ابولؤلؤ، يك اسير مسيحي ايراني‌تبار، عمر را به قتل رساند (نوامبر 644 م.)، عبيدالله، پسر خليفه، هرمزان را به دست داشتن در توطئه‌ي قتل عمر متهم ساخت و او را به قتل رساند. عثمان، خليفه‌ي بعدي، بي‌درنگ جرم عبيدالله را بخشود و در عوض پيش‌نهاد پرداخت غرامت نقدي را داد. او حتا شاعري را كه قاتل هرمزان را نكوهيده بود تبعيد كرد. اين روايت كه پسر هرمزان، قباذيان/ گباذيان (ظاهراً تعبيري از Kavadian*) عبيدالله را بخشود، با اين حقيقت كه طايفه‌ي طالبي عمل بخشايش عثمان را غيرقانوني مي‌دانست، متناقض است؛ و در واقع امام علي نيز بعداً در پي مجازات عبيدالله براي همين جرم برآمد، اما او به نزد معاويه گريخت.
زندگي هرمزان بر نويسندگان بسياري تأثير نهاده است (بسنجيد با شعري در اغاني، ج 4، ص 126، كه وي را به پايه و مرتبه‌ي شاهان ايران و قيصران روم بالا برده است)، و دو نويسنده‌ي سده‌ي نوزدهمي اروپايي نيز داستان‌هايي را درباره‌ي او نوشتند. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 12).

درياچه‌ي هامون در ادبيات و اساطير ايران

درياچه‌ي هامون، همراه با رود هيرمند / هلمند‏، داراي جايگاهي پراهميت در ادبيات و اساطير ايران باستان، به ويژه در فرجام‌شناسي زرتشتي است. از هامون بارها در اوستا ياد گرديده و در آن با نام كانسئويه (Kansaoiia) نموده شده است. در يشت 19/69-66 از فر كياني با اشاره به «كانسئويه‌ي هلمندي»، كه نُه رود با هم بدان فرومي‌ريزند، و همراه با كوه اوشي.ذام، كه احتمالاً مطابق است با كوه خواجه، كه حدود 150 متر بالاتر از حوضه‌ي هامون سربركشيده، ياد شده است. در يشت 19/92 و وي‌ديوداد 19/5 اشاراتي به زايش سئوشيَنت – استوت‌ارته از آب‌هاي اين درياچه وجود دارد، كه در آن، بنا به روايات، نطفه‌ي زرتشت براي آبستن‌سازي سه دوشيزه‌ي ياد شده در يشت 13/142، يعني مادران سه سئوشيَنت، نگاه داشته مي‌شود.
در متون پهلوي درياچه‌ي هامون «كيانسه» خوانده مي‌شود (بن‌دهش 13/16)، كه تداعي كننده‌ي نام دودمان كياني است. اين متون يادمان‌هايي از سنت‌هاي اوستايي مربوط به هامون را، هم درباره‌ي پيوند آن با زايش سئوشينت (پهلوي: سوشيانس) از تخمه‌ي زرتشت و هم درباره‌ي نه رودي كه به آن فرو مي‌ريزند، حفظ كرده‌اند؛ اين آثار جزييات افزوده‌اي را نيز درباره‌ي اين كه هم‌گرايي آب‌ها در آن نقطه كار فراسياو (فارسي نو: افراسياب) بود، به دست مي‌دهند. در اين پيوند بايد به ياد داشت كه جريان آزاد آب‌هاي سيستان جزو كارهاي سودمندانه‌ي منوچهر به شمار آمده است (مينوي خرد 27/44-41) و نيز يكي از نشانه‌هاي رستاخيز.
در رساله‌ي پهلوي «شگفتي و ارزش‌مندي سيستان» (بند 2) از كيانسه به عنوان يكي از عجايب سيستان ياد شده است. خصلت مقدس درياچه‌ي هامون به يقين بسيار كهن است و همين ويژگي پس از ورود اسلام نيز به موجوديت خويش ادامه داد. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 11/6)

ابو لؤلؤ

ابو لؤلؤ‏، برده‌ي ايراني مغيرة بن شعبه، فرمان‌دار بصره بود كه خليفه عمر بن خطاب را در روز چهارشنبه 26 ذي‌الحجه‌ي 23 ق./ 3 نوامبر 644 م. به قتل رساند. منابع موجود در مورد تبار ايراني وي هم‌داستان، اما درباره‌ي دين وي ناسازگارند؛ برخي مدعي‌اند كه وي يك مسيحي به نام «فيروز نصراني» بود. آن چه كه ابو لؤلؤ را به كشتن عمر برانگيخت به درستي دانسته نيست. براي نمونه، به نوشته‌ي مسعودي (مروج الذهب، ج1، ص 677) عمر اذن ورود هيچ عجمي را به مدينه نمي‌داد. با وجود اين، به مغيره اجازه داد كه ابو لؤلؤ را نزد او بفرستد تا از مهارت‌هاي او به عنوان يك درودگر و آهن‌گر و نقاش استفاده شود. از آن جا كه ارباب او، مغيره، براي‌اش روزانه دو درهم خراج مقرر كرده بود [و اين مبلغي گزاف بود]، پس به نزد عمر شكايت برد اما از دادخواهي خود نتيجه‌اي نگرفت. از اين رو ابو لؤلؤ كينه‌ي سختي را نسبت به عمر به دل گرفت و، بنا به روايت، اين كينه‌ي خود را در قالب تهديدي درباره‌ي بازسازي يك آسياب به خليفه فهماند. برخلاف اين روايت، ابن طقطقا مدعي است كه ابو لؤلؤ از آن رو به خليفه خشم گرفته بود كه وي به ارباب‌اش، مغيره، خراج وضع كرده بود.
نحوه‌ي قتل عمر و چگونگي مرگ ابو لؤلؤ نيز موضوعي بحث‌برانگيز است. برپايه‌ي برخي منابع، ابو لؤلؤ خنجري دو لبه را در رداي خود پنهان ساخته و در گوشه‌اي از مسجد مدينه به انتظار نشسته بود. هنگامي كه عمر قصد به جا آوردن نماز صبح را داشت و از نقطه‌اي كه در تيررس ابو لؤلؤ قرار داشت عبور كرد،‏ وي بيرون جهيد و با خنجر خود سه (يا شش) بار به خليفه ضربه زد، كه يكي از آن‌ها كه به زير شكم او اصابت كرد، كشنده بود. منابع ديگر مي‌گويند كه ابو لؤلؤ پشت سر عمر و در ميان نمازگزاران نشسته بود. به روايت برخي منابع، مرگ عمر آني بود. ديگران اظهار مي‌دارند كه خليفه سه روز زنده ماند و همين روايت محتمل‌تر به نظر مي‌رسد. از سوي ديگر، ابو لؤلؤ زماني كه مي‌كوشيد از ميان جمعيت راهي براي گريز بيابد، ناگزير شد به حدود دوازده نفر ضربه بزند؛ از اين تعداد، بنا به روايات، يك، شش، يا هفت تن جان باختند. براساس يك روايت، او دست‌گير و كشته شد و بنابر روايتي ديگر، خودكشي كرد.
پس از قتل عمر، پسرش عبيدالله، همسر و دختر ابو لؤلؤ را كشت، و سوگند خورد كه همه‌ي ايرانيان مدينه را خواهد كشت. از جمله ايرانيان ساكن مدينه، هرمزان بود، كه بي‌هيچ گناهي قرباني عطش او براي انتقام‌گيري شد. تبرئه‌ي بعدي عبيدالله از قتل هرمزان موجب بروز درگيري ميان سنيان و شيعيان شد. به روايت يك منبع، ابو لؤلؤ قبلاً غلام هرمزان بود و تا چندي پيش از قتل عمر با وي مصاحبت داشت؛ بنابراين چنين استنتاج شده بود كه ابو لؤلؤ با ارباب پيشين‌اش براي قتل عمر توطئه چيده بود. به نوشته‌ي يكي از محققان معاصر، ابو لؤلؤ ابزاري بي‌اختيار براي اجراي توطئه‌اي بود كه برخي از صحابه‌ي پيامبر، كه خواهان خلاص كردن خود از دست خليفه بودند، انديشيده بودند. البته به همين سان مي‌توان گمان برد كه ابو لؤلؤ را صرفاً حس انتقام‌گيري شخصي حاصل از اهانتي كه متحمل شده بود، بدين كار برانگيخته بود. (دانشنامه‌ي ايرانيكا، ج 1، ص 34-333)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ