کانون ایرانیان: دیگر خبر ندارم ...
کانون ایرانیان

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

دیگر خبر ندارم ...


دیگر مپرس حالم کز خود خبر ندارم
دیگر مپرس نامم وز آن خبر ندارم

بیراهه برگزیدم بیهوده بر شمردم
دیگر نیا سراغم از دل خبر ندارم

افسون دیدگانش مسحور عالمم کرد
از فن دیگر او دیگر خبر ندارم

یک کلمه گفت و بگذشت یک حرف و یک اشاره
از گفتگوی چشم اش دیگر خبر ندارم

از قامتش چه گویم موزون تر از توازن
میزان ناز و غمزه دیگر خبر ندارم

برخاست بیقراری بنشست چون کنارم
از باده قرارش دیگر خبر ندارم

هر ذره از وجودم رقاص نغمه هایش
از تاب و حرکت دل دیگر خبر ندارم

لب بسته بود و چشم اش هر دم به گفتگو بود
از حرمت سکوت اش دیگر خبر ندارم

گفتم بمان و مگذار با ما فراق رویت
بی تو به سر نیاید از سر خبر ندارم

نقاش خلقت است و خطاط وازه عشق
از صد هزار دیگر . دیگر خبر ندارم

فتانه است نام اش . فتانگی است کارش
از فتنه های پنهان دیگر خبر ندارم

از سرو راست قامت مانده است این حکایت
از قصه های دیگر . دیگر خبر ندارم

.....
...
.
 
. شاعر سعید چرخچی

0 نظرات:

ارسال یک نظر