ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.
عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:
مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمد ظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعد چند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.
البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.
موضوع نمايشنامه مزبور به اين شرح و مضمون بوده است که:
يک نفر تاجر پارچه فروش به نام گيوم، تعداد يک صد و بيست رأس گوسفند خريداري کرد و آن را به چوپاني به نام آنيويله داد تا برايش نگاهداري و تکثير نمايد. چون چندي گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زياد نميشوند، بلکه همه ماهه تقليل پيدا مي کنند. علت را جويا شد، چوپان جواب داد: "من گناهي ندارم، گوسفندان بيمار مي شوند و مي ميرند". تاجر قانع نشد و شبي در آغل گوسفندان پنهان گرديد، تا به جريان قضيه واقف شود.
چون پاسي از نيمه شب گذشت، متوجه گرديد که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواري را جدا کرد و سرش را بريده، و به يکنفر قصاب که همراه آورده بود في المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلي زده، تهديد کرد که قريباً وي را تحت تعقيب قانوني قرار داده، به جرم خيانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاريس را در پيش گرفت و به وکيل حقه باز زبردستي به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وي در دادگاه دفاع نمايد. وکيل گفت: "قطعاً پول کافي براي حق الوکاله داري؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد مي پردازم". وکيل گفت: "قبول مي کنم، ولي اگر مي خواهي از اين مخمصه نجات پيدا کني از هم اکنون بايد سرت را محکم ببندي و همه جا چنين وانمود کني که گيوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادي و زبانت بند آمده است! از اين به بعد وظيفه تو اين است که در خانه و کوچه و بازار و همچنين در مقابل رييس دادگاه و هر کسي که از تو سؤال يا بازجويي کند، فقط صداي گوسفند دربياوري و در جواب سؤال کننده فقط بگويي بع! بع!"
چوپان دستور وکيل را به گوش جان پذيرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکايت نمايد از او شکايت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشريفات مقدماتي در موعد مقرر با حضور مدعي و مدعي عليه و وکيل شاکي تشکيل گرديد. در جلسه دادگاه چون وکيل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسي است که خودش نيز مقداري پارچه از وي گرفته و قيمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پايين انداخت و دستمالي به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولي تاجر او را شناخت و به رييس دادگاه گفت: «اين شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زباني و چاپلوسي يک قواره ماهوت براي همسرش "گيومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه مي کردم، گيومت با نهايت تعجب اظهار بي اطلاعي مي کرد و ميگفت که شوهرش پاتلن سخت بيمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذيان ميگفت که من از ترس و وحشت فرار مي کردم. اين وکيل حقه باز به جاي دفاع از موکل؛ خوبست دين و بدهي خود را ادا نمايد.» رييس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نيست، هر وقت شکايت کرديد به موضوع رسيدگي خواهد شد.» آنگاه چوپان را براي اداي توضيحات به جلوي ميز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالي که سرش را بسته بود عصازنان پيش رفت و هر چه رييس دادگاه سؤال ميکرد، فقط جواب ميداد: "بع!". وکيل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقاي رييس دادگاه، ملاحضه ميفرماييد که موکل بيچاره من در مقابل ضربات اين تاجر بي رحم بي انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نيست و صداي گوسفند مي کند!» گيوم تاجر اجازه صحبت خواست و جريان قضيه را کما هو حقه بيان داشته، چوپان را به حقه بازي و کلاهبرداري متهم نمود. ولي چون "بع بع" کردن چوپان و زيرکي و زبردستي وکيل مدافع تماشاچيان جلسه و حتي اعضاي دادگاه را تحت تأثير قرار داده بود، لذا رأي به حقانيت چوپان و محکوميت تاجر صادر کردند. چوپان با خيان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پيش گرفت. پاتلن وکيل زبردست که مقصود را حاصل ديد به دنبال چوپان روان گرديد و گفت: «خوب، دوست عزيز، ديدي با اين حقه و تدبير چگونه حاکم شدي و تاجر با لب و لوچه آويزان از محکمه خارج شد؟»
چوپان جواب داد: "بع!" وکيل گفت: «جاي "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعي ندارد که مثل آدم حرف بزني.»
چوپان مجدداً سرش را به طرف وکيل برگردانيد و گفت: "بع!" وکيل گفت: «اينجا ديگر جلسه دادگاه نيست، حالا ميخواهيم راجع به حق الوکاله صحبت کنيم. صداي گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»
چوپان باز هم حرف وکيل را نشنيده گرفته، پوزخندي زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکيل طاق شد و با نهايت بي صبري گفت: «ديگر چرا بع بع مي کني؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتي. بگو ببينم چه مبلغ براي حق الوکاله من در نظر گرفته اي؟» چوپان مرتباً بع بع مي گفت و به جانب منزل ميرفت. وکيل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به اين حربه و حيله حتي يک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجايي که خود کرده را تدبير نيست و چاره اي جز سکوت و خاموشي نداشت، با نهايت عصبانيت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ايران تغيير شکل داده به جاي عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» مي گويند.
اما عده اي از معاصرين ضرب المثل بالا را از واقعه جالبي مي دانند که بين پدر و پسري از رجال معاصر که عنوان و شاخصيت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زير رخ داده است:
در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند يعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»
در هر صورت چون هر دو واقعه يعني نمايش وکيل زبردست در ايران و واقعه اين پدر و پسر از نظر عصر و زمان با يکديگر تقارن دارند، بعيد نيست که هر دو واقعه و يا يکي از آن دو (به ويژه واقعه اخير) ريشه تاريخي و علت تسميه ضرب المثل بالا باشد.
۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر