درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.
اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.
ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.
شرح داستان في الجمله آنکه، اسکندر مقدوني پس از فتح سغد و خوارزم، از يکي از معمرين قوم شنيد که در قسمت شمال آبگيري است که خورشيد در آنجا فرو مي رود و پس از آن سراسر گيتي در تاريکي است. در آن تاريکي چشمه اي است که به آن " آب حيوان " گويند. چون تن در آن بشويند، گناهان بريزد و هر کس از آن بخورد نمي ميرد. اسکندر پس از شنيدن اين سخن با سپاهيانش جانب شمال را در پيش گرفت و به زمين همواري رسيد که ميانش دره و نهر آبي وجود داشت. به فرمانش پلي بر روي دره بستند و از روي آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزميني رسيدند که خورشيد بر آن نمي تابيد و در تاريکي مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتداي ظلمات بر جاي گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و يکهزار و دويست نفر سرباز ورزيده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در ميان آنان کسي از سالمندان نباشد. ولي پيرمردي که آرزو داشت عجايت و شگفتيهاي طبيعت را ببيند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شايد در اين سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنيا ديده اي احتياج افتد. پسران براي آنکه کسي پدرشان را نشناسد، ريش و گيس وي را تراشيدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طي مسافتي، ظلمت و تاريکي هوا و سختي و دشواري راه، اسکندر و همراهان را از پيشروي بازداشت، به قسمي که هر قدر به چپ و راست مي رفتند، راه را نمي يافتند. اسکندر تعداد همراهان را به يکصد و شصت و نفر تقليل داد و آرزو کرد که ايکاش پيرمرد جهانديده اي همراه بود و راه و چاه را نشان مي داد.
آن دو برادر قدم جرئت پيش نهادند و حقيقت قضيه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانيدند. اسکندر بي نهايت خوشحال شد و از پيرمرد خواست راه علاجي براي پيشروي بينديشد.
پيرمرد گفت: «بايد اسبها نرينه را بر جاي گذاريم و سوار ماديانها شويم، زيرا ماديان در تاريکي بهتر از اسب نر به راه پي مي برد و پيش مي رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پيرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ريگهاي بيابان بردارند و در خورجين بگذارند.
باري، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاريکي روي ريگهاي بيابان پيش رفتند تا به کنار چشمه اي رسيدند که هواي معطر و دلپذير داشت و آبش مانند برق مي جهيد. اسکندر احساس گرسنگي کرد و به آشپزش آندرياس دستور داد غذايي طبخ کند. آندرياس يک عدد از ماهيهاي خشک را که همراه آورده بود، براي شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهي زنده شد و از دست آندرياس سريده در آب چشمه فرو رفت. آندرياس آن اتفاق شگفت را به هيچکس نگفت و کفي از آن آب بنوشيد و مقداري با خود برداشت و غذاي ديگري براي اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کليه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب يا هر چيز ديگري که در راه بيابند با خود بردارند. معدودي از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولي اکثريت همراهان که از رنج و خستگي راه به جان آمده بودند، اسکندر را ديوانه پنداشته با دست خالي از ظلمات خارج شدند. به روايت ديگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از اين سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسويه پشيمان خواهد شد». عده اي از آنها سنگها را برداشتند و در خورجين اسب خود ريختند؛ ولي عده اي اصلاً برنداشتند. چون به روشنايي آفتاب رسيدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کريمه، يعني مرواريد و زمرد و جواهر بوده و همان طوري که اسکندر گفته بود، آنهايي که برنداشتند از ندامت و پشيماني لب به دندان گزيدند و کساني که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بيشتر برنداشتند.
دير زماني نگذشت که راز آندرياس فاش شد و به ناچار جريان چشمه حيوان و زنده شدن ماهي خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از اين پيش آمد سخت برآشفت و آندرياس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حيات» بنوشد و زندگي جاودانه يابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاري که براي اطفاي نايره غضب خويش توانست بکند اين بود که فرمان داد سنگ بزرگي به گردن آندرياس بستند و او را در دريا انداختند تا حيات ابدي را که بر اثر نوشيدن آب حيات به دست آورده بود با سختي و دشواري سپري کند و هيچ لذتي از زندگي جاودانه نصيبش نگردد. مي گويند آندرياس هنوز که هنوز است، در قسمتي از درياي آندرنتيکوس جاي دارد.
اين بود خلاصه اي از داستان ظلمات و آب حيات يا آب زندگاني که افسانه پردازان يوناني براي اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافي به زبانهاي پهلوي و سرياني و عربي و فارسي جديد نقل گرديد.
در پايان مقال شايد بي فايده نباشد که ريشه اصلي اين افسانه موهوم گفته آيد:
افسانه اسکندر مقدوني که به گفته مورخان واقع بين مردي جاه طلب و در عين حال سفاک و بي رحم بود، پس از مرگ زودرس وي در تمامي قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضاي طبيعت يوناني که مبالغه پسند بود، تدريجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختي بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدي که مقام پيغمبري يافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حيوان عبور کرد. ريشه اصلي اين افسانه واهي و خالي از حقيقت را در شهر اسکندريه که مدفن اسکندر بود بايد جستجو کرد. چه اهالي اسکندريه تعلق خاطر شديدي به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کينه و عداوتي که اهالي يونان و مصر از ايرانيان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ايران مي دانستند، لذا براي او مقام مافوق بشري قائل شده اند.
۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر