کانون ایرانیان: مارس 2011
کانون ایرانیان

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

اولين تآتر عمومي و مردمي در ايران

اولين تآتر عمومي و مردمي ايران تياتر ملي است که در
خيابان لاله زار و در بالاي چاپخانهً فاروس بود. چاپخانهً
فاروس نمايشنامه هاي بسياري را منتشر کرد که بيشتر
آنها در همان جا چاپ مي شد. در طبقهً دوم همين چاپخانه
بود که تماشاخانه در آن به راه انداختند، تماشاخانه اي که
گنجايش بيش از بيست و پنج نفر تماشاگر را داشت، و نام
آن بود تياتر ملي. بدين ترتيب انديشه نمايش يا بازي زنده
که در پارکها و در خانه ها، به شکل خصوصي به انجام
رسيده بود با انديشهً داشتن تآتري بسته و براي تمام فصلها
ولي با همان هدف و خواست، براي پذيرفتن مردم مردم
کوچه و بازار، در تماشاخانه اي به نام تياتر ملي، سرانجام
گرفت. اين نخستين تآتر عمومي و مردمي ايران بود. زيرا
که تمام مردم مي توانستند براي تماشا به آنجا وارد شوند
رياست اين تآتر با " عبدالکريم محقق الدوله " بود که خود
با ياري گروهي از روشنفکران و بسياري از همکاران گروه
شرکت فرهنگ، بنيانگذارش نيز بود. محقق الدوله مردي
اروپا ديده و تحصيلکرده بود و آشنا با فرهنگ اروپا. تياتر
ملي هر پانزده روز يک بار برنامه داشت. در اين زمان نقش
زنها را مردها بازي ميکردند. اولين نمايشي که تياتر ملي
اجرا کرد، نمايشنامه کمدي " گوگول " موسوم به بازرس
بود. اين نمايشنامه را " نادر ميرزا " نامي که عضو جوان
وزارت خارجهً ايران بود، به فارسي ترجمه کرده، موفقيت
شاياني به دست آورد. اين نامايشنامه رشو خواري، کلاهبرداري
حقه بازي، بي سر و ساماني و زور گوييهاي زمان " نيکلاي
اول روسيه " را مجسم مي سازد. دوران فعاليت تياتر ملي به
درازا نکشيد، چرا که فقط تا سال 1335 هجري قمري برپا
بود. محقق الدوله از جهان رفت و تياتر ملي از تکاپو افتاد
ولي فعاليتهاي اين شرکت در جهت اجراي نمايشنامه هاي
گوناگون، جاني به تآتر ايران بخشيد و آن را در راه توسعه و
گسترش انداخت.

اولين زن بازيگر تآتر در ايران

تا اواخر دورهً قاجاريه براي ايفاي نقش زنان در نمايشهاي
تآتري از هنرپيشگان مرد که به " زن پوش " شهرت داشتند
استفاده مي شد، بدينطريق که آنها لباس زنانه پوشيده و بر
صحنه ظاهر مي شدند و يکي از معروفترين ايفا کنندگان نقش
زن بر صحنهً تآترهاي آن روز " عباسعلي ببراز سلطاني " بود
که خاطرات تلخ و شيرين فراواني نيز از ايام فعاليت خود داشت
تا اينکه با کشف حجاب اجباري در سال 1314 و رفع تنگناهايي
که براي استفاده از هنرنمايي زنان وجود داشت، پاي عده اي از
زنان به صحنهً تآتر باز شد و به گفته دست اندرکاران زني به
نام " پري گودي " يا " پري گلوبندگي " اولين زني بود که پا بر
صحنه تآتر گذاشت و پس از وي بود که " عصمت صفوي " ، ر
ر " روقيه چهره آزاد " و عده اي ديگر جذب فعاليت در زمينهً تآتر
شدند.

اولين کسي که روي صحنه تماشاخانه نمايش آهنگين آورد

نخستين کسي که روي صحنه تماشاخانه، نمايشهاي
آهنگين آورد " ميرزاده عشقي " بود و با نمايشنامهً
خرابه هاي مداينش. محمد رضا ميرزادهً عشقي در جمادي
الثاني 1325 هجري قمري در همدان به دنيا آمد. در جنگ
بين الملل اول به استانبول رفت و دوباره به تهران برگشت. ر
در 1339 قمري روزنامه قرن بيست و يکم را انتشار داد. در
سال 1342 قمري کشته شد. رستاخيز سلاطين ايران در
خرابه هاي مداين بازتاب آرزوي بازگشت به عظمت ايران
باستان بود و اين از اميد هاي تازهً پس از کودتاي بسياري
شده بود. حتي " صادق هدايت " ( 1281 - 1330 شمسي ) با
نوشتن نمايشنامه گونهً پروين دختر ساسان در آرزوي بازگشت
به آن عظمت کهن بود

اولين تالار نمايشي ( تماشاخانه ) به سبک اروپايي

اولين تالار نمايشي که به سبک اروپايي در ايران ساخته شد تالار
مدرسهً دارالفنون توسط " مزين الدوله " نقاش باشي است. در
بخش جنوبي بناي اين مدرسه، مشرف به حياط خلوت شاهي، سالن
و سکوي کوچکي در جمادي الثاني 1303 هجري قمري ساخته
شد، تماشاخانه اي غرفه غرفه همچون تکيه دولتي کوچک. ر
تماشاخانهً دارالفنون چيزي نبود جز محلي خصوصي براي شاه و
درباريان. سکوي کوچکي با سالني به گنجايش دويست تا سيصد
نفر. خواست " ناصرالدين شاه " هم چيزي جز اين نبود. زيرا که
اين خواست به معناي دلبستگي او به هنري ناشناخته نبود، که براي
او بزرگترين هنر چيزهايي بود که سرگرمش کند و نمايش برايش
نوعي سيرک بود يا بهتر بگوييم سيرک به معناي نمايش. او در
سفر نامه خود مي نويسد : " ... مقلد و خوانند و رقاص و بند باز
و آدم باز و غيره جلو مردم توي عمارت مي زنند و مي خوانند. ر
آدم باز چيز غريبي است. شخصي است جوان و پهلوان. لباس
مي پوشد به رنگ بدن، تنگ و چسبان، مثل اينکه لخت باشد. يک
بچه چهار پنج ساله را که بد ذات ترين اطفال است با يک پسر
بزرگتر که سنش دوازده سيزده ساله است اينها را به طوري روي
دست و پا بازي مي دهد و هوا مي اندازد که شخص موش کوچکي
را بازي مي دهد. هر طور هم اينها را هوا مي اندازد باز روي دو
پا زمين مي آيند و در آن واحد پسر باز طفل را به مغز سر يا روي
انگشتها برده چرخ مي دهد و به هوا مي اندازد و مي گيرد و آنها
هم روي سر و دست وپاي اين مرد طوري معلق مي زنند که به
نوشتن نمي آيد ... " پولي که براي داخل شدن به تماشاخانه گرفته
مي شد دو تا سه تومان بود و اين پول در آن روزگار مبلغي بود
قابل توجه. مي گويند نخستين نمايشنامه اي هم که در تماشاخانه
دارالفنون به نمايش درآمد گزارش مردم گريز " مولير " بود که
گروهي از اروپاييان که ساکن تهران بودند آن را بازي کردند. بازي
اين نمايشنامه چند شب پي در پي ادامه داشت. سرانجام توجه به
کمد يهاي مولير به آنجا رسيد که ترجمه و بازي کمديهاي مولير
يکي از کارهاي اصلي و هميشگي تماشاخانه دارالفنون شد. از
جمله بناهاي بزرگي که در ابتداي ظهور تآتر اروپا در ايران به
منظور تماشاخانه به کار مي رفت پارک اتابک و پارک ظل السلطان
و پارک امين الدوله بود.

اولين نمايشنامه نويس ايراني

ميرزا فتحعلي آخوندزاده نخستين نمايش نامه نويس ايراني و باني
نمايشنامه نويسي ايران به شيوهً اروپايي است. وي در آذربايجان
ايران به دنيا آمد و در قفقاز بر آمد. از همان دوران کودکي با معارف
و فرهنگ ايراني آشنا شد. از ايام جواني در ماوراي قفقاز (تفليس) ر
مقيم گشت و تا آخر عمر در آنجا به سر برد. در دستگاه تزاران روس
به خدمت پرداخت و تا منصب سرهنگي ارتقا يافت. در تفليس بود که
با تفکر متفکرين اروپايي آشنا شد و به مطالعه و بررسي افکار و
انديشه هاي آنان پرداخت. وي شيفته تآتر و نمايش گشت و به بحث
و غور و قلمزني در اين وادي مشغول شد. آخوندزاده با کثر
منورالفکران عهد ناصري آشنايي و مکاتبه داشت، با " ميرزا
ملکم خان "، " ميرزا يوسف خان مستشارالدوله " و غيره به تبادل
افکار مي پرداخت. او از حيث آرا و انديشه چندين وجه داشت. اولاً
تفکر او آميزه اي از تفکرات دنياگراي غربي بود و اين تفکرش در
اکثر آثار مکتوب وي ( چه سياسي و چه اجتماعي ) نمود پيدا کرده
است، ثانياً وي اولين کسي بود که در جهان اسلام به زبان ترکي
نمايشنامه نوشته است. سديگر اينکه وي از جمله نخستين افرادي
بود که به امر نقادي ادبي توجه خاصي نشان داده و در اين راه
پيشقدم شده است. نظريات او در خصوص اصلاح خط فارسي و نيز
انديشه هاي سياسي ليبرالي وي نيز قابل تذکر است. يکي از
مهمترين وجوه افکار آخوندزاده در مساًله نمايشنامه نويسي او
متجلي شده است. او از نمايشنامه به عنوان حربه اي براي نقادي
سياسي - اجتماعي سود جسته است. اکثر نمايشنامه هاي او در
کتاب تمثيلات گرد آمده که " ميرزا جعفر قراچه داغي " آن را از
زبان ترکي به زبان فارسي گردانده است. اين مجموعه حاوي شش
نمايشنامه و يک داستان است. داستان، عنوان حکايت" يوسف شاه
يا ستارگان گول خورده " را دارد. عناوين نمايشنامه ها به قرار زير
است: 1- وزير خان لنکران، 2- خرس قولدور باسان، 3- مرد
خسيس، 4- وکلا مرافعه، 5- موسيو ژوردان، و 6- ملا ابراهيم خليل
کيمياگر. آخوندزاده اين نمايشنامه ها را بين سالهاي 1266 تا 1273 ر
هجري قمري نوشته است. ترجمهً تمثيلات به زبان فارسي مورد تحسين
آخوندزاده قرار گرفت و طي نامه اي، ميرزا جعفر قراچه داغي را
نواخت. آخوندزاده در اين نمايشنامه ها به اوهام و خرافات و ناداني
مردم، انتقاد از دستگاه ظالم حکام و دربار و وضع ناهنجار زنان در
جامعه، انتقاد از ديوانسالاري و روابط ارباب و رعيتي، سوداگري و
مناسبات اقتصادي جامعه پرداخته است. اين نمايشنامه ها در وجدان
سياسي و اجتماعي آن روزگار ايران تاثير زيادي به جا گذاشت. لازم
به توضيح است که اولين ترجمه نمايشنامه آخوندزاده به نام حکايت
ملا ابراهيم خليل کيمياگر در سال 1288 هجري قمري در دارالطباعهً
دولتي به چاپ رسيد

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

اولين نماشنامه نويس فارسي

ميرزا آقا تبريزي نخستين کسي است که با تکنيک و قالب نمايشنامه نويسي جديد، به زبان فارسي نمايشنامه نوشته است در آغاز به علت گمنامي وي، نمايشنامه هايش به نام "ميرزا ملکم خان" چاپ و منتشر شده بود، ولي با تحقيقات و بررسيهاي جديد معلوم شد که آن نمايشنامه ها همه از شخصي به نام ميرزا آقا تبريزي بوده است. از زندگينامه ميرزا آقا تبريزي چندان اطلاعي در دست نيست، جز اينکه دو نامه از او خطاب به "آخوندزاده" موجود است و نيز رساله اي پرداخته به نام "رساله اخلاقيه" که امروزه خطي آن در دسترس است. از نامه اول او چنين بر مي آيد که ميرزا آقا تبريزي تحت تاثير نمايشنامه هاي آخوندزاده، دست به نمايشنامه نويسي زده، اول مي خواسته آثار نمايشي آخوندزاده را ترجمه کند ولي بعد تصميم ميگيرد که خود مستقلا به زبان فارسي نمايشنامه بنويسد، و مي نويسد. از نامه دوم او بر مي آيد که وي به زبان روسي و فرانسوي مسلط بوده و چندي را نيز به مترجمي مدرسه دارالفنون گذرانده و بعدها پس از گذراندن ايامي چند در بغداد و استانبول، منشي اول سفارت فرانسه در تهران شده است.

از ميرزا آقا تبريزي پنج نمايشنامه در دست است که همه منتشر شده است. عناوين آنها از اين قرار است:

1- سرگذشت اشرف خان حاکم عربستان در ايام توقف او در تهران.

2- طريقه حکومت زمان خان بروجردي و سرگذشت آن ايام.

3- حکايت کربلا رفتن شاه قلي ميرزا و...

4-حکايت عاشق شدن آقا هاشم خلخالي به سارا نام دختر حاجي پيرقلي و حکايت آن ايام.

5- حکايت حاجي احمد مشهور به حاجي مرشد کيمياگر.

بدين ترتيب نام ميرزا آقا تبريزي به عنوان اولين نمايشنامه نويس زبان فارسي، در ادبيات نمايشي ايران رقم خورد. وي ذهني وقاد و سياسي داشته و وقايع را از زاويه ديد سياست و اجتماعيات نگريسته، لذا توانسته در آن ايام که کسي را ياراي سخنگويي نبوده، با بهره جويي از فن تآتر به نقادي سياسي - اجتماعي بپردازد. نمايشنامه هاي او گر چه از حيث تکنيک و اصول نمايشنامه نويسي نقصان دارد و گاه به داستان و قصه بيشتر شباهت دارند، ولي به هر حال نخستين تلاشها در اين زمينه هستند و از اين حيث ارزش آنها محفوظ است.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

اولين کسي که خط نستعليق را ابداع کرد

اولين کسي که خط نستعليق را به خوبي و زيبايي نوشته "مير علي تبريزي" بود که در عصر تيموريان مي زيسته است. گويند يگانه آرزو و آمالش اين بود که خطي احداث و اختراع نمايد، که از زيبايي و قشنگي ناسخ تمامي خطوط معموله و متداوله باشد تا عاقبت کامياب گرديد.

وي به پايمردي، کوشش و سعي و فکر عميق توانست از خط نسخ و تعليق خط "نسختعليق" که بعدها مخفف و "نستعليق" گشت اختراع و ابداع نمايد و آن را تحت قواعد صحيحه و قوانين مضبوطه درآورد. "سلطان علي مشهدي" ملقب به "سلطان الخطاطين" در منقبت و محمدت خواجه مير علي گويد:

نسخ و تعليق اگر خفي و جلي است واضع اصل خواجه مير علي است

تا که بوده است عالم و آدم هرگز اين خط نبوده در عالم

وضع فرمود او ز ذهن دقيق از خط نسخ وز خط تعليق

ني کلکش از آن شکر ريز است کاصلش از خاک پاک تبريز است

و خواجه مير علي را فرزندي برومند و عالي فکرت موسوم به "مير عبدالله" بود که او بعد از پدر نواقص خط نستعليق را کامل نمود، و خواجه مير علي دوم مخترع خط بوده که نخستين "ابن مقله وزير شهيد" خط نسخ را احداث فرمود و دوم خواجه ميرعلي خط نستعليق را اختراع کرد.

اولين کسي که خط نسخ را ابداع کرد

ابو علي محمد بن حسين بن مقله بيضاوي شيرازي قدوة الکتاب (ابن مقله) از اجله فضلا و اعزه وزرا و اسخيا و علما بود و در علوم و فقه و تفسير و ادبيات و تجويد و شعر و خط و ترسل و انشا نظير نداشت، و مخصوصاً در نگاشتن خط کوفي و سپس خطوط مستحدثه که خود واضع و مخترع آنها بود هيچ کس به پايهً او نرسيده است. ابن مقله به واسطه صعوبت نگاشتن خط کوفي همت بر اين گماشت خطي از خط کوفي استخراج کند که هر کس بتواند به آساني تحرير نمايد. با آنکه همواره در دستگاه خلفا به مناصب عاليه مخصوص بود، متوجه به تسهيل اين کار شد و قواعد متين و اسلوبي محکم اختيار و اختراع کرد و مدار خط را بر دايره و سطح گذارد.

از خط کوفي خطي احداث کرد و آن را خط محقق ناميد و در تحت قاعده صحيحي در آورد. آنگاه به ايجاد خط ريحان پرداخت و در اندک مدت خط محقق و ريحان در ميان مردم انتشار يافت. آنگاه خط ثلث ريحاني را از خط ريحان بيرون آورد و تحت قاعده اش کشيد و مانند خطوط محقق و ريحان به درجه کمالش رسانيد. سپس به اختراع خط نسخ موفق گشت. چون صيت فضائل و مناقب ابن مقله در انحاي عالم منتشر گشت مردم از هر جا به جهت تحصيل فن خط به بغداد آمده و مرجع متعلمين گرديد. خط نسخ را به جهت سهولت آن نسبت به ساير خطوط نسخ گفتند که ناسخ ساير خطوط شد. اين مقله قرآني به خط نسخ نگاشت و خطوط محقق و ريحاني و کوفي را در سر سوره ها قرار داد و چون خواست کتابت قرآن با ساير خطوط فرق داشته باشد خط توقيع را احداث کرد.

ابن مقله در عصر روز پنجشنبه بيست و يکم شوال سنه دويست و هفتاد و دو هجري قمري در بغداد متولد شد. اين هنرمند به امر "المقتدر بالله" به تخت صدارت نشست و روز به روز به اقتدار و اعتبارش افزوده مي گشت. در سنه سيصد و هجده عده اي از حسودان از او نزد المقتدر سعايت کردند تا معزول گشت. او از بغداد به فارس روانه گشت و تا سنه سيصد و بيست در فارس اوقات مي گذرانيد. تا مردم بغداد به المقتدر بالله بشوريدند و پس از سقوط وي القاهر بالله را به تخت خلافت برگزيدند. القاهر، ابن مقله را از فارس بخواست و او را خلعت وزارت پوشانيد و بر شئونات سابقه اش دو چندان بيفزود. طولي نکشيد که عده اي ديگر در حق از زبان به سعايت گشودند و القاهر او را از نظر بينداخت و از وزارت معزول کرد. پس از چندي باز مردم بغداد بشوريدند و القاهر را نيز از تخت به زير آورده و در چشمانش ميل کشيدند. بعد از او " محمدبن مقتدر" با لقب "الراضي بالله" به خلافت رسيد و ابن مقله مجدداً به وسيله او خلعت صدارت پوشيد ولي براي بار سوم از صدارت خلع و نهايتاً پس از شکنجه و آزار به سعايت عده اي حسود نابخرد دست راست او را از بدن جدا کردند.

اولين کسي که خط توأما (دو طرفه) را ابداع کرد

"مجنون" فرزند "کمال الدين محمود رفيقي" از هنرمندان نامي قرن دهم هجري است. وي شاعر و خوشنويس بوده و نام اصلي او نه خود نوشته و نه تذکره نويسان ذکر کرده اند. وي مردي درويش مسلک بود و طبعي شوخ داشت و در خوشنويسي متفنن بود. گاهي به دست چپ مي نوشت، و گاهي کلمات را از چپ به راست و وارون، و همگي تذکره نويسان متفقند که به قدرت وي کسي در چپ نويسي نيامده است. صاحب گلستان هنر نوشته است که نستعليق را با مزه و پخته مي نوشت. و از جمله خطي اختراع کرده بود که از ترکيب کلمات آن صورت انسان و حيوان به هم مي رسيد و از جمله اين مصراع را "نرخ شکر و قند شکست از شکرستان" از دو طرف نوشته بود به صورت سه چهار آدمي که بر زبر يکديگر بوده باشند و صورت و خط هر دو در کمال خوبي و مرغوبي بود.

مؤلف خط و خطاطان نوشته است: مجنون بن کمال الدين رفيقي هروي از چپ نويسان ايران است که در نوشتن هفت قلم تسلط داشته و خطي به نام توأمان (دو طرفه) اختراع کرد. خود در اين باره گفته است که:

توأمان مخترع مجنون است که قلم چهره گشائيها کرد

تا شدم مخترع و صورتکش خطکم صورتکي پيدا کرد

اولين کسي که خط شکسته نستعليغ را مرسوم کرد

آخرين خط هنرمندانه اي که در زبان پارسي پا به دائره وجود گذاشته است خط شکسته مي باشد. اين خط در اواسط قرن يازدهم هجري يعني در اواخر دوره صفويه ظاهر شده و کيفيت پيدايش آن، اين بود که چون خط شکسته تعليق که در نوشتن رقعه ها و فرمانها به کار مي رفت در نوشتن و خواندن دشوار بود، از قلم نستعليق به جاي شکسته تعليق براي اين کار استفاده شد. اين خط همان نستعليق است که بر اثر تند نويسي به صورت شکسته بيرون آمد و به شکسته نستعليق مرسوم گرديد.

آورده اند که براي اولين بار "مرتضي قلي خان شاملو" که از نستعليق و تعليق نويسان دربار "شاه سليمان صفوي" بود ترکيبات جديدي را از تند نويسي در خط نستعليق به وجود آورد و به نوشتن قوسها و دواير و اتصال آنها سرعت بيشتري بخشيد که در نتيجه اين دگرگوني کلمات آن اندکي خردتر گرديد و بدين طريق خط شکسته نستعليق پديدار گشت. مرحوم "عبدالمحمد خان ايراني" صاحب کتاب پيدايش خط و خطاطان نوشته است که در دوره صفويه مرتضي قلي خان شاملو، حاکم هرات آن را از خط نستعليق استخراج کرده و "ميرزا شفيعا هراتي" از خوشنويسان اين قلم که منشي همين مرتضي قلي خان شاملو بوده آن را تکميل کرد است. با ظهور "درويش عبدالمجيد طالقاني" و روي آوردن وي به خط شکسته تحولي نوين و حياتي تازه در نوشتن اين خط به وجود آمد.

اولين کسي که خط فارسي را بر نهاد

اولين کسي که خط فارسي را بر نهاد و طبقه نويسندگان را تعيين کرد " لهراسب " بود. فردوسي در شاهنامه از لهراسب به اينگونه ياد مي کند:

چو گشتاسب را داد لهراسب تخت فرود آمد از تخت و بر بست رخت

بپوشيد جامه پرستش پلاس خدا را بدينگونه بايد سپاس

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

اولين مدرسه و گالري نقاشي

ميرزا ابوالحسن غفاري مشهور به " صنيع الملک " فرزند ميرزا محمد غفاري بزرگترين نقاش عصر قاجاريه است که در محافل هنري او را " رافائل ايران " نام نهاده اند. وي ابتدا نقاش باشي و سپس صنيع الملک لقب گرفت. وي مؤسس اولين مدرسه نقاشي، نقاشخانه و گالري نقاشي ايران است که در شماره 520 مورخ شوال سال 1278 هجري در روزنامه دولت عليه ايران که اول نامش وقايع اتفاقيه بود براي قبول شاگرد، اعلان منتشر کرده است. در اين نقاشخانه روزهاي جمعه نمايشگاهي جهت بازديد عمومي بر پا مي شد.

اولين هنرمند شناخته شده ايراني

ماني يا مانس، نقاش باستاني ايران در قرن سوم ميلادي که ادعاي پيغمبري نيز داشت، نسبش از طرف مادر به اشکانيان مي رسيد. نام پدرش " تيک " (پاتک) يا " فوتتق بابک بن ابوبزرام " بود که از همدان به بابل در بين النهرين رفته بود.

وي در سال 215 يا 216 ميلادي ( سال چهارم سلطنت اردوان آخرين پادشاه اشکاني) در قريهً ماردينر در ولايت مسن ناحيهً نهر کوتاه در بابل باستاني متولد شد. پس از فراگرفتن علوم متداول زمان خود به آئين مغتسله که يکي از فرقه هاي گنوسي است، و در آن زمان در نواحي بين فرات و دجله ساکن بودند درآمد. ولي بعد هنگامي که از اديان زمان خود مانند: زرتشتي و مسيحي و آيينهاي گنوسي بويژه مسلک ابن ديصان و مرقيون آگاهي يافت منکر مذهب مغتسله گرديد.

ماني آيين زرتشت را مطالعه کرد و خود را مصلح آن شناخت و به قول خودش در سيزده سالگي (سال 228 ميلادي) چند بار مکاشفاتي يافت و فرشته اي اسرار جهان را بدو عرضه داشت. سرانجام پس از آغاز دعوت آيين خود در سال 242 ميلادي خويش را " فارقليط " که مسيح ظهور او را خبر داده بود معرفي کرد. وي را در سال 275 يا 276 ميلادي چندان عذاب دادند تا زندگي را بدرود گفت. بنابر يک روايت ماني مصلوب شد و برخي گويند زنده زنده پوست او را کندند، بعد سرش را بريدند و پوست او را پر از کاه کرده به يکي از دروازه هاي شهر گنديشاپور خوزستان بياويختند و از آن پس آن دروازه به باب ماني موسوم گشت.

چيزي که از ماني قابل اهميت زياد است نقاشي اوست که نقاشان آن عصر را متحير ساخت. وي به حدي در اين هنر و صنعت مهارت داشت که به عقيده برخي آن را معجزه خويش قرار داده و براي اثبات اين دعوي کتاب نقاشي اي به نام ارتنگ (ارژنگ) ساخته بود. و به وجود او نقاشي در ايران رونق تازه اي گرفت چنانکه تصرفات او در ايرانيان ديگر و نقاشيهاي ملل ديگر از قبيل چينيها نيز مؤثر بوده است.

اولين دانشمندي که در ايران در فن موسيقي علمي و عملي کتاب نوشت

نخستين دانشمندي که پس از اسلام در ايران در فن موسيقي علمي و عملي کتاب نوشت فيلسوف و رياضيدان و موسيقيدان بزرگ ايران " ابونصر فارابي " است که در سده چهار هجري مي زيست. فارابي که خود در علم و عمل اين فن مهارت داشت نخستين کتاب جامع خود را در اين رشته نوشت. پيش از او نيز به دانشمند و طبيب نامي ايران " محمد بن زکرياي رازي" نوشتن رساله اي را در موسيقي نسبت داده اند به نام " في الجمل الموسيقي ". پس از فارابي، حکيم و دانشمند نامي ايران " ابو علي سينا " در کتاب شفا بابي را با عنوان فن به موسيقي اختصاص داد و دانشمند کم نظير ايران " ابو ريحان بيروني " در کتاب" الاستخراج الاو تار في الدائره" را در موسيقي نوشت. پس از ابن سينا از جمله شاگردان او " ابو منصور زيله " کتاب الکافي في الموسيقي را به رشتهً تحرير کشيد.

اولين نوازنده ويولون در ايران

ويولون از ادوات و آلات موسيقي جديد است که در زمان ناصرالدين شاه پس از تاًسيس شعبهً موزيک دارالفنون، و آمدن مستشاران خارجي براي معلمي اين شعبه و آوردن سازهاي جديد مانند فلوت و قره ني در ايران معمول گرديد مسيو دوال فرانسوي که در اواخر عصر ناصري به ايران آمد و دو سال بيشتر در ايران نماند معلمي قسمتي از شعبهً موزيک دارالفنون را بر عهده داشت و استاد و نوازنده ويولون بود و اين ساز را با قواعد مخصوص آن تعليم مي داد. و ظاهراً از قديمي ترين مربي و معلم ويولون بود. " حسن مشحون " در کتاب تاريخ موسيقي ايران حسين هنگ آفرين، را قديمي ترين ايراني نوازندهً ويولون معرفي کرده است وليکن " روح الله خالقي " در کتاب سرگذشت موسيقي، "تقي دانشور " (اعلم السلطان ) را نخستين ايراني مي نويسد که با ويولون آشنا شده است.

اولين ارکستر راديو

هنگامي که ايستگاه فرستنده به کار افتاد کار موسيقي راديو را بعهدهً کمسيوني گذاشتند که جزً تشکيلات سازمان پرورش افکار بود و پس از تشکيل ادارهً تبليغات امور هنري موسيقي نيز به ادارهً موسيقي کشور سپرده شد و شامل چند قسمت بدين شرح بود: موسيقي ايراني توسط هياًت نوازندگان و موسيقي اروپايي به وسيله ارکستري از استادان و هنرجويان هنرستان عالي موسيقي و غير از اين دو قسمت، بقيه ساعات پخش موسيقي با صفحه برگزار مي شد. اولين هياًت ارکستر عبارت بودند از نامي ترين نوازندگان آن زمان به شرح زير ابوالحسن صبا (رئيس ارکستر)، ابراهيم منصوري و مهدي خالدي (نوازنده ويلن)، مرتضي ني داود و موسي معروفي و عبدالحسين شهنازي (تار)، حبيب سماعي (سنتور)، مرتضي محجوبي و جواد معروفي (پيانو)، حسين تهراني ( ضرب ). از آذر 1330 ارکستري به نام ارکستر نوين تشکيل شد که رهبري آن را " استاد علينقي وزيري " بعهده داشت و اولين ارکستري بود که آهنگهاي موسيقي ايراني را با هارموني اجرا مي کرد. خوانندهً آن هم " عبدالعلي وزيري " بود. اين ارکستر آهنگهاي بي آواز نيز اجرا مي کرد.

اولين موسيقيداني که براي پر کردن صفحه هاي گرامافون به خارج از کشور رفت

آقا حسينقلي از هنرمندان نامي دورهً قاجاريه است. وي نخست نزد برادر خود "ميرزا عبدالله " و سپس پيش پسر عمويش آقا غلامحسين به نواختن تار مشغول شد و آن قدر تمرين کرد و کوشيد تا در نواختن تار بسيار چيره دست گرديد و ديري نگذشت که بزرگترين استاد اين هنر شناخته شد. آقا حسينقلي نخستين هنرمندي است که به اتفاق چند نوازنده و خواننده براي پر کردن صفحه هاي گرامافون به پاريس رفته و آثاري از او ضبط شده است و اين نخستين بار بود که موسيقي ايران را اروپاييان در آنجا شنيده اند. در مراجعت از سفر اروپا در اسلامبول کنسرت داد و درآمد نمايش را به رسم اعانه به مدرسهً ايرانيان واگذار کرد.

اولين مجموعه آلات و ادوات موزيک در ايران

در سال 1304 هجري قمري " کلنل اسميت " انگليسي، رئيس تلگرافخانه انگليس در تهران، مجموعه اي از آلات و ادوات موزيک مفضض (آبکاري شده ) شصت نفره ساخت انگلستان را که همه به نشان دولتي ايران مزين بوده است از طرف ملکهً انگلستان به ناصرالدين شاه هديه کرده و مورد عنايت خاصه پادشاه قاجار واقع شده است. به نظر مي رسد اين مجموعه موزيک اولين و جامعترين مجموعه موزيکي بوده که تا آن تاريخ به ايران رسيده است.

اولين کسي که موسيقي ايران را متحول کرد

غلامحسين درويش از هنرمندان نامي و استاد اواخر دورهً قاجاريه است. وي در سال 1251 هجري شمسي در تهران متولد شد. پدرش چون به موسيقي علاقه داشت غلامحسين را به مدرسهً موزيک دارالفنون سپرد و وي به فراگرفتن خط موسيقي و نواختن شيپور و طبل کوچک مشغول شد. غلامحسين به دربار شاهي رفت و آمد داشت و ساز نوازندگان را مي شنيد. سپس پيش " آقا حسينقلي " به تکميل فن خود پرداخت و بعد از سالها تمرين در نواختن تار و بويژه سه تار مهارت يافت و بهترين شاگرد استاد خود شد. با ظهور جنبش مشروطه در نخستين سر کنسرتهايي که در انجمن اخوت تشکيل شد وي سمت رياست و رهبري ارکستر را داشت. درويش خان، نوعي آهنگ ضربي به نام پيش درآمد ساخت که تا سالها بعد از او، رواج بسيار داشت. " سعدي حسني " در کتاب تاريخ موسيقي دربارهً پيدايش موسيقي نوين ايران مي نويسد: " نخستين تحول واقعي موسيقي را غلامحسين درويش (1251 - 1305 هجري شمسي) آغاز کرد. درويش در نواختن تار دست داشت. تا آن زمان تار پنج سيم (دو سيم سفيد، دوسيم زرد، و يک سيم بم ) داشت و درويش از روي ستار به فکر افتاد سيم ديگري به تار بيفزايد و از آن وقت تار داراي شش سيم شد. درويش در زمان تحصيل در مدرسهً موزيک نظام که تحت نظر " لومر " اداره مي شد متوجه يکنواخت بودن موسيقي ايراني شد، به اين جهت آواز را که تا آن زمان بدون ضرب و طولاني بود، خلاصه کرد و به صورت ضربي در آورد و علاوه بر" درآمد" که پيش از آواز نواخته مي شد قطعهً ضربي ديگري به نام" پيش درآمد" به آن افزود. اين استاد کم نظير موسيقي ايران در شب چهارشنبه دوم آذرماه 1305 هجري شمسي هنگامي که از منزل يکي از دوستان به خانه مي رفت درشکه اش با اتومبيلي تصادف کرد و بر اثر ضربتي که بر سر او وارد آمد چنان به سختي صدمه ديد که در دم جان شپرد. "محمد هاشم ميرزا" متخلص به " افسر " در مدح اين استاد و " درويش عبدالله طالقاني " مبتکر خط شکستهً فارسي که هر دو طالقاني هستند دو بيت زير را سروده است:

درويش زمان ما و درويش نخست هريک به رهي رسم تجدد مي جست

آن يک خط راست را شکسته بنوشت وين موسيقي شکسته را کرد درست

ايرج ميرزا نيز در وصف او از زبان " زهره " در منظومهً زهره و منوچهر گفته است:

تار نهم در کف درويش خان تا بدمد بر بدن مرده جان

اولين کسي که موسيقي ايران را متحول کرد

غلامحسين درويش از هنرمندان نامي و استاد اواخر دورهً قاجاريه است. وي در سال 1251 هجري شمسي در تهران متولد شد. پدرش چون به موسيقي علاقه داشت غلامحسين را به مدرسهً موزيک دارالفنون سپرد و وي به فراگرفتن خط موسيقي و نواختن شيپور و طبل کوچک مشغول شد. غلامحسين به دربار شاهي رفت و آمد داشت و ساز نوازندگان را مي شنيد. سپس پيش " آقا حسينقلي " به تکميل فن خود پرداخت و بعد از سالها تمرين در نواختن تار و بويژه سه تار مهارت يافت و بهترين شاگرد استاد خود شد. با ظهور جنبش مشروطه در نخستين سر کنسرتهايي که در انجمن اخوت تشکيل شد وي سمت رياست و رهبري ارکستر را داشت. درويش خان، نوعي آهنگ ضربي به نام پيش درآمد ساخت که تا سالها بعد از او، رواج بسيار داشت. " سعدي حسني " در کتاب تاريخ موسيقي دربارهً پيدايش موسيقي نوين ايران مي نويسد: " نخستين تحول واقعي موسيقي را غلامحسين درويش (1251 - 1305 هجري شمسي) آغاز کرد. درويش در نواختن تار دست داشت. تا آن زمان تار پنج سيم (دو سيم سفيد، دوسيم زرد، و يک سيم بم ) داشت و درويش از روي ستار به فکر افتاد سيم ديگري به تار بيفزايد و از آن وقت تار داراي شش سيم شد. درويش در زمان تحصيل در مدرسهً موزيک نظام که تحت نظر " لومر " اداره مي شد متوجه يکنواخت بودن موسيقي ايراني شد، به اين جهت آواز را که تا آن زمان بدون ضرب و طولاني بود، خلاصه کرد و به صورت ضربي در آورد و علاوه بر" درآمد" که پيش از آواز نواخته مي شد قطعهً ضربي ديگري به نام" پيش درآمد" به آن افزود. اين استاد کم نظير موسيقي ايران در شب چهارشنبه دوم آذرماه 1305 هجري شمسي هنگامي که از منزل يکي از دوستان به خانه مي رفت درشکه اش با اتومبيلي تصادف کرد و بر اثر ضربتي که بر سر او وارد آمد چنان به سختي صدمه ديد که در دم جان شپرد. "محمد هاشم ميرزا" متخلص به " افسر " در مدح اين استاد و " درويش عبدالله طالقاني " مبتکر خط شکستهً فارسي که هر دو طالقاني هستند دو بيت زير را سروده است:

درويش زمان ما و درويش نخست هريک به رهي رسم تجدد مي جست

آن يک خط راست را شکسته بنوشت وين موسيقي شکسته را کرد درست

ايرج ميرزا نيز در وصف او از زبان " زهره " در منظومهً زهره و منوچهر گفته است:

تار نهم در کف درويش خان تا بدمد بر بدن مرده جان

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

اولين کسي که پيانو را کوک ايراني کرد

اولين کسي که پيانو را کوک ايراني کرد و الحان ملي را در آن نواخت " سرورالملک " بود که در هر گام دو پرده را تغيير کوک داد تا بتواند آهنگهاي ملي را با آن اجرا کند که کوک پيانو براي اين آهنگها به همين صورت است.

گفته شده در سفري که " حاجي ميرزا حسين خان سپهسالار " ، " ناصرالدين شاه " را به اروپا برد، در مراجعت چند دستگاه پيانوي بزرگ و کامل براي دستگاه سلطنتي آوردند که به قراين در آن زمان کسي در تهران به نواختن پيانو وقوف نداشت. مرحوم " محمد صادق خان سرورالملک " استاد و نوازندهً بي نظير سنتور که در نظر ناصرالدين شاه قدر و منزلت مخصوص داشت به مناسبت نزديک بودن وضع نواختن سنتور و پيانو کوشش کرد که براي خوش آمد شاه نواختن پيانو را فرا گيرد و با آنکه در سنين کهولت بود براي نيل به مقصود از قريحه و نبوغ خويش کمک گرفت و تا حد امکان توفيق حاصل کرد و چون تشخيص داده بود دو صدايي که علاوه بر دوازده صداي موجود در هر گام پيانو مورد لزوم موسيقي ايراني است در صداي پيانو وجود ندارد همچنان که هنگام نواختن سنتور وقتي مي خواهد از آهنگي به آهنگ ديگر بروند و حتي در حين نواختن همان يک آهنگ براي به دست آوردن آن دو صدا نيز خرک سنتور را پس و پيش مي کنند، سرورالملک نيز با تغيير کوک دو صداي مورد احتياج موسيقي ايراني، کوکي را که حالا مشهور به کوک " شور " است ابتکار کرد.

اولين پيانو در ايران

اولين پيانويي که به ايران آوردند، پيانويي کوچک بود که به تناسب وسايل حمل و نقل آن زمان انتقال آن از فرانسه به ايران امکان پذير باشد. بدين جهت اين پيانو فقط داراي پنج اکتاو بود که صفحه جاي انگشت آن از پيانو جدا مي شد و حمل آن را تسهيل مي کرد.

مشير همايون شهردار، استاد پيانو مي نويسد: " اين پيانو را در سال 1314 هجري شخصاً به اتفاق پدرم در منزل مرحوم " عضدالدوله" پدر " عين الدوله " ديدم که روي آن به زبان فرانسه عبارتي نوشته شده بود حاکي از آنکه پيانوي مذکور را " ناپلئون " به " فتحعلي شاه " اهدا نموده است.

اولين سرود رسمي ايران

اولين سرود رسمي ايران به نام سلام دولت عليهً ايران در جريان انقلاب مشروطيت توسط سالار معزز ساخته شده و نت (بخش پيانوي آن) به اروپا ارسال شده و در آن ديار به طبع رسيد. و چنانکه گفته اند: اين سرود توسط سالار معزز براي کليهً سازهاي نطامي تنطيم شد و براي دولتهايي که انقلاب مشروطيت ايران را پذيرا شدند ارسال گرديد

اولين مدرسه موسيقي در ايران

شعبه موزيک دارالفنون نخستين مدرسه موسيقي در ايران است که در سال 1248 هجري شمسي به رياست مسيو لومر فرانسوي تأسيس یافت.

اولين کتاب موسيقي نظري جديد

نخستين کتاب موسيقي نظري جديد که از نوشته هاي مسيو لومر فرانسوي بود در همان زمان توسط مزين الدوله نقاشباشي به فارسي برگردانده شد و در دسترس هنر آموزان قرار گرفت و در سال 1312 هجري شمسي تعليم موسيقي رسماً در برنامه مدارس قرار گرفت.

اولين اثر چاپ شده از موسيقي دستگاهي ايران

اولين اثر موسيقي ملي ايران که به خط بين المللي موسيقي نوشته شده و به چاپ رسيده و نسخه آن در دسترس مي باشد مجموعه اي است به قطع تقريبي 20 * 30 سانتيمتر در 50 صفحه که به وسيلهً آ. لومر فرانسوي رئيس موزيک نظامي ايران تنظيم شده و در سال 1900 ميلادي مقدمه اي در يک صفحه به زبان فرانسه بر آن نوشته شده و در پاريس به چاپ رسيده است.

اولين مدرسه موسيقي به روش علمي در ايران

مدرسه موزيک اولين مؤسسه دولتي است که براي تعليمات موسيقي به روش علمي در ايران داير شد، وليکن چون منظور از تأسيس آن بهبود وضع موسيقي نظامي بود بيشتر از اين نظر تعليمات آن پيشرفت مي کرد. شعبهً موزيک دارالفنون در سال 1297 هجري شمسي از قشون منتزع شد و جزو يکي از واحدهاي وزارت معارف درآمد و به نام مدرسهً موزيک ناميده شد. اين مدرسه تا سال 1307 هجري شمسي زير نظر سالار معزز و معاونت فرزند ارشد ايشان نصرالله خان مين باشيان ملقب به نصرالسلطان اداره مي شد و به همين نام باقي بود و از آن پس سازمان آن دگرگون شد و مدرسه موسيقي دولتي نام گرفت.

اولين آهنگ سلام

نخستين آهنگ سلام را مسيو لومر فرانسوي ساخت و اين سلام تا زمان محمد علي شاه معمول بود و در دورهً احمد شاه تغيير کرد.

اولين کسي که نت و آهنگ را مدون کرد

صفي الدين ارموي، متولد اروميه ( قرن هفتم هجري قمري ) در دربار " المستعصم " و " هلاکو " بوده و کتابي دارد به نام ادوار، وي اولين بار نت و آهنگ را مدون کرد و از حالت سماعي به صورت کتاب در آورد. صفي الدين در اصلاح و تکميل نوآوريها و ابداعات قدمها در موسيقي کوشيده و در فواصل گام نيز تحقيقاتي کرده است. او با بصيرتي که در علم و عمل موسيقي داشت نظر قدما را در پرده بندي عود تعديل کرد و با تصرفات استادانه پرده هاي غير لازم را حذف و محل پرده هاي مناسب را تثبيت نمود. صفي الدين اعتدالي در گام موسيقي ايران به وجود آورد و گام او در هر اکتاو شامل هفده فاصله بوده است. نوشته اند که او موسيقي را به ترتيب جديدي تنظيم کرد و روش وي مورد قبول و ملاک عمل استادان پس از او گرديد و اين روش هنوز تا حد زيادي در کشورهاي اسلامي متداول است. ابتکار بعضي الحان و مقامها يا شعبه ها و گوشه ها را به وي نسبت داده اند. چنانکه خود در شرح حال خويش تلويحاً به ساختن آهنگ طرب انگيز اشاره ميکند و طرب انگيز يکي از شعبه ها و گوشه هاي دستگاه ماهور است که اکنون اساتيد، فن آن را مي نوازند. بعضي از تاريخ نويسان، " ارموي " را بزرگترين موسيقيدان ايران و پس از " اسحاق موصلي " بزرگترين موسيقيدان دوره اسلامي مي دانند. کتابهاي او از مهمترين مآخذ موسيقي ايران دوره اسلامي است. وي براي نخستين بار آهنگ موسيقي را با الفباي ابجدي و عدد نوشت، و بدين شيوه توانست نغمه هايي را که پيش از اين از راه گوش و سينه به سينه نقل مي شد ثبت کند.

اولين موسيقيداني که اقدام به نوشتن دستگاه ماهور کرد

سالار معزز از نخستين کساني است که نوت را براي ثبت الحان موسيقي ملي ايران برگزيد (قبل از وي لومر دست به اين کار زده بود). اين هنرمند براي فاصله هاي ربع پرده اي (نيم بمل يا کرن امروز) علامتي را که همان ايام احتمالا نزد مصريها و عراقيها متداول بود اختيار کرد و با اتخاذ اين روش براي نخستين بار اقدام به نوشتن دستگاه ماهور کرد.

آداب و سنن حمامها در ايران

http://inlinethumb12.webshots.com/26571/2427070400105779143S425x425Q85.jpg
سابقاً در همه جاي ايران حمام عمومي وجود داشت و اهالي محل اقلاً هفته اي يک بار به منظور نظافت به حمام مي رفتند. با اين تفاوت که مردان قبل از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح حمام مي گرفتند و از آن ساعت تا ظهر و حتي چند ساعت بعد از ظهر حمام در اختيار زنان بود. امروز هم حمام عمومي در غالب نقاط ايران وجود دارد، منتها فرقش با حمامهاي قديم اين است که در حمامهاي قديم از خزينه استفاده مي شد؛ ولي در حمامهاي عمومي جديد دوشتهاي متعدد جاي خزينه را که به هيچ وجه منطبق با اصول بهداشتي نبود گرفته است. در حمامهاي عمومي خزينه دار که امروزه در ايران کمتر وجود دارد سنن و آدابي را از قديم رعايت مي کردند که بعضاً جنبه ضرب المثل پيدا کرده است.

يکي از آن آداب اين بود که هر کس وارد حمام مي شد، براي اظهار ادب و تواضع نسبت به افراد بزرگتر که در صحن حمام نشسته، مشغول کيسه کشي و صابون زدن بودند، يک سطل يا طاس بزرگ آب گرم از خزينه حمام بر ميداشت و بر سر آن بزرگتر مي ريخت. البته اين عمل به تعداد افراد بزرگ و قابل احترام که در صحن حمام نشسته بودند تکرار مي شد. و تازه وارد وظيفه خود مي دانست که بر سر يکايک آنان با رعايت تقدم و تأخر آب گرم بريزد. بسا اتفاق مي افتاد که يک يا چند نفر از آن اشخاص مورد احترام در حال کيسه کشيدن و يا صابون زدن بودند و احتياجي نبود که آب گرم به سر و بدن آنها ريخته شود، مع ذالک اين عوامل مانع از اداي احترام نمي شد و کوچکترها به محض ورود به صحن حمام خود را موظف مي دانستند که يک طاس آب گرم بر سر و بدن آنها بريزند و بدن وسيله عرض خلوص و ادب کنند.

از آداب ديگر در حمام عمومي خزينه دار قديم اين بود که اگر تازه وارد کسي از آشنايان و بستگان نزديک و بزرگتر از خود را در صحن حمام مي ديد، فوراً به خدمتش مي رفت و به منظور اظهار ادب و احترام او را مشت و مال مي داد يا اينکه ليف صابون را به زور و اصرار از دستش مي گرفت و پشتش را صابون مي زد.

سنت ديگر اين بود که هر کس وارد خزينه حمام مي شد به افرادي که شست و شو مي کردند سلام مي کرد و ضمناً در همان پله اول خزينه دو دست را زير آب کرده، کمي از آب خزينه بر مي داشت و به يکايک افراد حاضر از آن آب حمام تعارف مي کرد. براي تازه وارد مهم و مطرح نبود که افراد داخل خزينه از آشنايان هستند يا بيگانه، به همه از آب مفت و مجاني تعارف مي کرد و مخصوصاً نسبت به افراد بيگانه بيشتر اظهار علاقه و محبت مي کرد زيرا آشنا در هر حال آشناست، و دوست و آشنا احتياج به تعارف ندارند. در هر صورت اين رسم از قديمترين ايام يعني از زماني که حمام خزينه به جاي آب چشمه و رودخانه در امر نظافت و پاکيزگي مورد استفاده قرار گرفت، معمول گرديد.

بي فايده نيست که اطلاعات زير درباره حمامهاي قديم و آداب حمام رفتن، از نوشته شادروان علي جواهر کلام نقل شود:

«در عهد قاجاريه حمام رفتن در فصل زمستان کار دشواري بود و غالب مردم اواخر پاييز حمام مي رفتند و تا شب عيد رنگ حمام را نمي ديدند. اين وضع منحصر به ايران نبود، فرنگيها هم تا پيش از جنگهاي صليبي اصلاً اطلاعي از حمام نداشتند و همين که ايام جنگهاي صليبي به شرق آمدند با حمام آشنا شدند. مع ذالک باز هم تا مدتي بعد از آن حمام نرفتن در فرنگستان مد بود و مشهور است که يکي از ملکه هاي فرانسه هميشه افتخار مي کرد که پنجسال است به حمام نرفته است.

حمامهاي قديم معمولاً چند متر از سطح کوچه و بازار پايينتر بود؛ چون اگر غير از اين مي بود آب به خزانه سوار نميشد. سر در حمام شکل ديو و رستم و يا شيطان و مالک دوزخ را نقاشي مي کردند و هنوز هم بنده فلسفه آن را نفهميده ام که نقش شيطان و ديو و رستم، با سر در حمام، چه مناسبت دارد. در هر صورت چندين پله پايين مي رفتيم تا به سر بنه يا رختکن مي رسيديم. "بينه" يک حياط سرپوشيده اي بود که وسط آن حوض بزرگي قرار داشت. اطراف بينه سکوهاي بلندي ديده مي شد که در آنجا رخت مي کندند. استاد حمامي در کنار يکي از آن سکوها يا بالاي يکي از سکوها مي نشست و جعبه دخل را هم بغل دستش مي گذاشت. از سقف بينه چراغ بزرگ گرد سوز و گاهي هم چهلچراغ تا بالاي حوض آويخته بود. دور تا دور سکوهاي رختکن تير مي گذاشتند و به آن تيرها گويهاي شيشه اي رنگارنگ مي آويختند. يک تغار (کاسه بزرگ سفالين) محتوي آلو و آب آلو روي چهارپايه نزديک حوض بود و چندين کاسه کوچک با قاشقهاي چوبي پهلوي تغار مي گذاشتند. در ايام زمستان به جاي آب آلو، لبو و آب لبو را با کمي سرکه توي تغار مي ريختند. علاوه بر استاد حمامي يک نفر به نام "جامه دار" يک نفر به اسم "مشت و مالچي" و يک نفر هم به عنوان "پادو" در سر بينه حضور داشتند و تا مشتري وارد مي شد، پادو کفش مشتري را زير سکو مي گذاشت و يک لنگ خشک روي سکو پهن مي کرد. مشتري که لخت مي شد، پادو يک لنگ ديگر به او مي داد. مشتري آن لنگ دوم را به کمر مي بست. لباسهايش را توي آن لنگ اول مي پيچيد و از سکو پايين مي آمد. از دالان تاريکي مي گذشت، و در صحن حمام را مي گشود و توي حمام مي رفت. در اينجا چند شاه نشين و چند ايوان و چند طاق نما و يک حوض کوچک آب سرد بود و کارگران داخل حمام عبارت بودند از چند دلاک و يک پادو، آبگير و دو سه پادو....»

اين نکته جالب هم ناگفته نماند که ايرانيان تا عصر قاجاريه توي خزانه حمام نمي رفتند، زيرا به گفته مورخ معاصر شادوران رحيم زاده صفوي همه حمامهاي ايران، درهايش بسته بود و يک روزنه به نام آخور مي ساختند که به خزانه متصل بود و از آنجا آب برداشته خود را مي شستند. در آن زمان مردم توي خزانه نمي رفتند و درهاي خزانه ها فقط قرن گذشته باز شد و موجب کثافت گرمابه ها گشت.

قلعه الموت

اين قلعه که معروفترين قلعه ايران به شمار می رود برفراز كوهي است كه اطراف آن را پرتگاه‌هاي عظيم و بريدگي‌هاي شگفت فرا گرفته است. اين كوه از نرمه گردن (ميان نرمه‌لات و گرمارود) شروع شده و به طرف مغرب ادامه پيدا كرده است. صخره‌هاي پيرامون قلعه كه رنگ سرخ و خاكستري دارند، در جهت شمال شرقي به جنوب غربي كشيده شده‌اند. پيرامون دژ از هر چهار سو پرتگاه است و تنها راه دسترسي به آن، راه بسيار باريكي است كه در جانب شمال آن قرار دارد.



قلعه الموت را مردم محل «قلعه حسن» مي‌نامند. اين قلعه از دو بخش غربي و شرقي تشكيل شده است. هر بخش، به دو بخش: قلعه پايين و قلعه بالا تقسيم شده است كه در اصطلاح محلي، آنها را «جورقلا» و «پيازقلا» مي‌نامند. طول قلعه حدود يک صد و بيست متر و عرض آن در نقاط مختلف بين ده تا سی و پنج متر متغير است. ديوار شرقي قلعه بالا يا قلعه بزرگ كه از سنگ و ملاط گچ ساخته شده است، كم‌تر از ساير قسمت‌ها آسيب ديده است. طول آن حدود ده متر و ارتفاع آن بين چهار تا پنج متر است. در طرف جنوب، در داخل صخره اتاقي كنده شده كه محل نگهباني بوده است. در جانب شرقي اين اتاق، ديواري به ارتفاع دو متر وجود دارد كه پي آن در سنگ كنده شده و پشت كار آن نيز از سنگ گچ بنا شده است و نماي آن از آخر مي‌باشد. در جانب شمال غربي قلعه بالا نيز دو اتاق در داخل سنگ كوه كنده‌اند. در اتاق اول، چاله آب كوچكي قرار دارد كه اگر آب آن را كاملاً تخليله بكنند، دوباره آبدار مي‌شود. احتمال مي‌دهند كه اين چاله با حوض جنوبي ارتباط داشته باشد. در پاي اين اتاق، ديوار شمالي قلعه به طول دوازده متر و پهناي يک متر قرار دارد كه از سطح قلعه پايين‌تر واقع شده است و پرتگاه مخوفي دارد. در جانب جنوب غربي اين قسمت قلعه، حوضي به طول هشت متر و عرض پنج متر در سنگ كنده‌اند كه هنوز هم بر اثر بارندگي‌هاي زمستان و بهار پر از آب مي‌شود. در كنج جنوب غربي اين حوض، درخت تاك كهن‌‌سالي كه هم‌چنان سبز و شاداب است، جلب توجه مي‌كند. اهالي محل معتقدند كه آن را «حسن صباح» كاشته است.

جزيره فرور كوچك (همراه عکس)

اين جزيره در قسمت شمال غربي جزيره ابوموسي واقع شده است و حدود سي و شش مايل دريايي تا شهر ابوموسي و صد و چهل و نه مايل دريايي تا بندرعباس فاصله دارد. مساحت اين جزيره يك و نيم كيلومتر مربع و بلندي مرتفع ‌ترين نقطه آن از سطح دريا سي و شش متر است. بزرگ ‌ترين ابعاد طولي و عرضي جزيره، يك‌ و چهار دهم و يك ‌و يك دهم كيلومتر مي‌باشد. جزيره فرور كوچك و سواحل آن، به علت موقعيت اقليمي و استقرار در مسير مهاجرت پرندگان دريايي، زيستگاه گونه‌هاي متنوع پرندگان مهاجر و بومي است. اين جزيره غير مسكوني مي‌باشد.

جزيره فرور بزرگ (همراه عکس)

يكي ديگر از جزاير قلمرو استان هرمزگان، جزيره فرور بزرگ است كه در فاصله سي و شش مايلي شهر ابوموسي و در فاصله حدود صد و چهل و يك مايلي از بندرعباس قرار دارد. بزرگ ‌ترين ابعاد طولي و عرضي جزيره هفت و نيم و چهار و نيم كيلومتر مي‌باشد. فاصله آن تا نزديك‌ ترين نقطه سواحل ايران در حدود بيست كيلومتر و مساحت آن بيست‌ و ‌شش و دو دهم كيلومتر مربع و ارتفاع بلندترين نقطه ‌آن از سطح دريا صد و چهل و پنج متر است. سطح جزيره از تپه ماهورهاي كوچك تشكيل شده است. اين جزيره بر روي يكي از كمربندهاي زلزله‌ خيز جهان قرار دارد. رنگ‌ آب در نزديكي جزيره سياه است. جزيره شيب‌هاي تند و پرتگاه‌هايي دارد كه گاهي ارتفاع آنها از ده متر بيشتر است. بقاياي ساختمان‌هاي مخروبه و اراضي كشاورزي باير و چاه هاي آب نشانه مسكوني بودن جزيره در زمان‌هاي گذشته است؛ ولي در حال حاضر، جزيره غيرمسكوني است و تنها تعدادي مأمور دولتي در آن حضور دارند. در آب‌هاي اين جزيره ماهي فراوان وجود دارد و به همين خاطر صيادان در اطراف آن فعاليت زيادي دارند. از كانسارهاي مهمي كه در اين جزيره وجود دارد،‌ معدن آهن است است كه از يك لايه رسوبي تشكيل شده و ذخيره آن حدود پانصدهزار تن برآورد شده است. در اين جزيره يك چراغ دريايي نيز وجود دارد.



جزيره فرور بزرگ يكي از كانون‌هاي زيست حيات وحش است و تعداد بي‌شماري از پرندگان از قبيل: عقاب ماهيگير، طوطي، چك‌چك، قمري خانگي، چكاوك كاكلي، پرستو، بلبل خرما، چاخ لق، هدهد، دم جنبانك زرد، دو سرخ معمولي، چك‌چك سرسياه، زنبور خور معمولي، ياكريم و ... همچنين پستانداراني از قبيل جير و جانوراني همچون يك نوع خارپشت، مارمولك، مار جعفري و عقرب در آن زندگي مي‌كنند.




جزيره سيري (همراه عکس)

اين جزيره در قلب آب‌هاي خليج فارس قرار دارد. فاصله آن تا مركز شهرستان ابوموسي كه در قسمت شرقي جزيره سيري واقع شده، درحدود بيست و هفت كيلومتر است همچنين فاصله دريايي آن تا مركز استان، در حدود 152 مايل دريايي است. وسعت جزيره سيري 3/17 كيلومتر مربع مي‌باشد. اين جزيره فاقد پستي و بلندي بوده و نسبتاً مسطح است. مرتفع ‌ترين نقطه آن بيست و چهار متر از سطح دريا ارتفاع دارد و بزرگ ‌ترين ابعاد طولي و عرضي جزيره شش و يک و چهار و شش دهم كيلومتر است. در قسمت ‌هاي شمالي و نزديك سواحل جزيره، مناطق مسكوني همراه با ساير تأسيسات جاي گرفته‌اند. اهالي بومي جزيره از طريق ماهيگيري و صيد ميگو و كشاورزي محدود، زندگي و امرار معاش مي‌كنند و همچنين عده‌اي ازمردم جزيره در تأسيسات نفتي كار مي‌كنند. در اين جزيره تعداد قابل توجهي نخل خرما بطور پراكنده وجود دارد كه محصول آن فقط مصرف محلي دارد. اين منطقه پوشش گياهي فقيري دارد. در اين جزيره معدن خاك سرخ نيز موجود است.
 
   

جزيره تـنب ‌كوچك (همراه عکس)


اين جزيره مثلث شكل در شش مايلي غرب جزيره تنب بزرگ قرار دارد. فاصله آن تا مركز استان،‌ از طريق دريا، حدود صدو پنج مايل دريايي مي‌باشد. بزرگ‌ترين قطر جزيره يك و نه دهم كيلومتر و مساحت آن حدود دو كيلومتر مربع است. اين جزيره غيرمسكوني است و مرتفع ‌ترين نقطه آن از سطح دريا، بيست و يك متر ارتفاع دارد.

جزيره تـنب بزرگ (همراه عکس)


اين جزيره در فاصله چهارده مايل دريايي از جنوب غربي جزيره قشم، در فاصله نود و هفت مايل دريايي از بندرعباس و در فاصله بيست و هفت مايل دريايي از شمال شرقي ابوموسي واقع شده است. طول و عرض آن سه و هفتاد و پنج دهم در سه و نه دهم كيلومتر و مساحت آن ده و سه دهم كيلومتر مربع مي‌باشد. مرتفع ‌ترين نقطه جزيره تنب پنجاه و سه متر از سطح دريا ارتفاع دارد در قسمت‌هاي جنوب غربي اين جزيره و در نزديكي سواحل آن، خانه ‌هاي مسكوني از راه چندين خيابان و جاده به هم پيوسته‌اند. اين جزيره داراي موج ‌شكن و لنگرگاه است. مردم بومي اين جزيره از صيد ماهي و مرواريد امرار معاش مي‌كنند. در اين جزيره معدن خاك سرخ نيز وجود دارد.

جزيره ابوموسي (همراه عکس)

جنوبي ‌ترين جزيره ايراني آبهاي خليج ‌فارس، جزيره ابوموسي است. اين جزيره در 222 كيلومتري بندرعباس و هم‌ چنين در 75 كيلومتري بندر لنگه واقع شده است. جزيره ابوموسي يكي از چهارده جزيره استان هرمزگان است كه بيشترين فاصله از سواحل ايراني خليج فارس را دارد و طول و عرض آن درحدود 5 / 4 كيلومتر است. شهر ابوموسي مركز جزيره ابوموسي مي‌باشد. ارتفاع آن از سطح دريا 46 متر و مساحت آن دو و دو دهم كيلومتر مربع است.
جزيره ابوموسي نزديك ‌ترين پهنه خشكي از خاك ايران به خط استوا است كه‌ آب و هواي مرطوب و گرم‌تري دارد. اين جزيره فاقد آب و اراضي مناسب كشاورزي است؛ ولي كشت و زرع محدودي در آن صورت مي‌گيرد و بيشتر مردم بومي محل به صيد  ماهي اشتغال دارند.
اين جزيره يكي از مراكز صدور نفت خام كشور است كه با ظرفيتي قابل توجه فعاليت مي‌كند. وسعت شهرستان ابوموسي 8 / 68 كيلومتر مربع است كه مشتمل بر جزاير ابوموسي (با 12 كيلومتر مربع)، جزيره تنب‌ بزرگ (با 3/10 كيلومتر مربع) تنب كوچك (با 5/1 كيلومتر مربع)، سيري (با 3/17 دهم) كيلومتر مربع، فرور بزرگ (با 2/26كيلومتر مربع) و فرور كوچك (با 5/1 كيلومتر مربع) مي‌باشد.



   
 
         

جزيره شتور


جزيره شتور در فاصله حدود يك و نيم كيلومتري جنوب شرقي جزيره لاوان قرار دارد. طول جزيره 7 / 1 كيلومتر و عرض آن 800 متر است. جزيره شتور غير مسكوني است و هيچ‌گونه فعاليتي در آن ديده نمي‌شود. اين جزيره از با ارزش ‌ترين و مهم ‌ترين پناهگاه‌ هاي حيات وحش (پرندگان،‌ لاك‌پشت ‌هاي دريايي، ماهي‌ ها و دلفين ‌ها) در خليج فارس است و جزء مناطق حفاظت شده كشور مي‌باشد.

جزيره هندورابي


جزيره هندورابي با 8 / 22 كيلومتر مربع مساحت، در فاصله 325 كيلومتري بندر عباس و 133 كيلومتري بندرلنگه و در حد فاصل بين دو جزيره كيش و لاوان قرار گرفته است. اين جزيره سرزميني هموار و تقريباً بدون عارضه طبيعي است. بلندترين نقطه آن بيست و نه متر و بزرگ‌ترين قطر آن هفت و نيم كيلومتر است. اين جزيره از يك رشته ارتفاعات كوتاه پوشيده است و كرانه‌هاي آن با شيب ملايمي به دريا منتهي مي‌شوند. مجاورت با دريا، اغلب موجب بالا رفتن ميزان باران و رطوبت مي‌شود. با اين حال در تمام كرانه‌هاي خليج فارس، همجواري با دريا، تأثير چنداني بر ميزان بارش اين نواحي ندارد. فعاليت اقتصادي اكثر اهالي در جزيره هندورابي، صيد و غواصي است.  فعاليت ‌هاي صنعتي  يا بهره‌ برداري از معادن و منابع زيرزميني و حتي صنايع دستي در هندورابي وجود ندارد. محيط زيست جزيره به دليل بسته بودن آن محدود است و موجوداتي از قبيل انواع  پرندگان كوچك، پرندگان مهاجري نظير باز و شاهين و انواع كمي از خزندگان و موش صحرايي در آنجا يافت مي‌شود. منابع تأمين آب جزيره بسيار محدود و كم است و آب مصرفي آن از طريق چاه يا آب انبار تأمين مي‌شود. اين جزيره از نظر سياحت و ايرانگردي از زير مجموعه‌هاي كيش است كه با توجه به امكانات و استعداد طبيعي جزيره از نظر آب، خاك، هوا و شرايط خاص تجاري جزيره كيش و هم‌چنين برخورداري از زيبايي‌هاي طبيعي، قادر است بخشي از نيازهاي سياحتي و گردشگري ايرانگردان را تأمين كند.

جزيره لاوان (همراه عکس)



اين جزيره از شمال شرقي به بندر مقام، از شرق به جزيره شتور و از جنوب به حوزه‌ هاي نفتي رسالت، رشادت و سلمان محدود مي‌شود. وسعت اين جزيره 76 كيلومتر مربع است و پس از قشم و كيش بزرگ ‌ترين جزيره ايران در آب ‌هاي خليج فارس است. فاصله اين جزيره تا بندر لنگه 91 و تا بندرعباس حدود 198 مايل دريايي است. جزيره لاوان  دور ترين جزيره نسبت به مركز استان هرمزگان است. آب و هواي آن گرم و مرطوب و دماي آن در تابستان به حدود پنجاه درجه سانتي ‌گراد ميرسد و رطوبت هواي آن نيز بسيار زياد است. ذخاير نفتي آب ‌هاي نزديك جزيره لاوان بسيار قابل توجه است. در حال حاضر صنايع جزيره منحصر به تأسيسات نفتي است كه با نام «مجتمع پالايشي لاوان» فعاليت دارد.
يكي ازشگفتي‌هاي اين جزيره وجود كندو هاي عسل در كنار تأسيسات نفتي و مخازن آنها است كه عسل آنها به رنگ سبز تيره است و بوي نفت مي‌دهد، اما طعم آن مشابه عسل‌هاي معمولي است. اهالي جزيره در فصل معيني از سال به صيد مرواريد مي‌پردازند و تنها كالاي صادراتي جزيره،  مرواريد آن است. اين جزيره يك بندرگاه مناسب براي صدور فرآورده‌ هاي نفتي و يك اسكله فلزي جهت حمل و نقل دريايي دارد.

جزيره كيش +

اين جزيره بيضي شكل با مساحت 7 / 89 كيلومتر مربع و با طول 6 / 15 و عرض 7 كيلومتر ، در جنوب غربي بندرعباس و در ميان آب هاي نيلگون خليج فارس واقع شده است. فاصله دريايي اين جزيره تا بندرلنگه پنجاه مايل دريايي است. جزيره كيش از نظر محيط زيست طبيعي، يكي از بكرترين مناطق خليج فارس است. استعدادهاي طبيعي و موقعيت جغرافيايي ويژه آن زمينه بهره‌برداري جهانگردي و تجاري از آن را در حد قابل توجهي فراهم ساخته است. سواحل كم نظير اين جزيره مرجاني، نه تنها در فصول گوناگون سال، بلكه در طول يك روز،‌ در ساعات مختلف جلوه‌هاي بديع و گونه‌گون و بسيار زيبايي از طبيعت را به تماشا مي‌گذارند. سواحل كيش در شرق و شمال شرقي و جنوب از زيباترين سواحل جهان است. در سواحل جنوب غربي آن زيباترين منظره غروب خورشيد را ميتوان ديد. از جمله نقاط ديدني جزيره كيش آكواريوم بزرگ آن است كه در گوشه شرقي جزيره، با معماري زيبا قرار دارد و گونه‌هاي مختلف ماهيان و آبزيان اطراف جزيره در آن به تماشا گذارده شده است.

قريب هفتاد نوع ماهيهاي تزئيني در اين آكواريوم وجود دارد كه از نظر شكل و رنگ پولك ‌ها و زيبايي ظاهري، كم نظير و برخي از آنها نيز بسيار كمياب هستند. علاوه بر اين، مركز پرورش و كشت مرواريد كيش يكي از جذاب ‌ترين ديدني ‌هاي جزيره است. اسكله تفريحي جزيره كيش با امكانات مفيد و مختصر در بخش جنوبي جزيره از ديگر جاذبه‌ هاي كيش است. در اين اسكله سرگرمي‌ هايي از قبيل گردش در روي آب با قايق كف شيشه‌اي كه از بالاي آن مي‌توان عبور گروهي ماهي‌ ها و زيبايي ‌هاي دنياي زير آب را مشاهده كرد، ‌هم‌ چنين امكانات ورزش اسكي روي آب براي علاقه ‌مندان فراهم شده است. تفريح غواصي نيز از جمله تفريحات به يادماندني است كه در آب ‌هاي گرم خليج فارس همراه راهنمايان مجرب امكان‌پذير است.

در كنار اسكله‌ تفريحي، پيست دوچرخه ‌سواري نيز در پيرامون جزيره احداث شده است. در اين مجموعه (اسكله تفريحي) امكان بازديد از هتل بزرگ كيش و ساختمان ساحلي كازينوي سابق وجود دارد. هم‌ چنين در اطراف يكي از كهنسال ‌ترين درختان جزيره، مجموعه‌اي تفريحي و ديدني ايجاد شده كه به مجموعه درخت سبز معروف است و از جمله مراكز زيبا و جذاب جزيره كيش مي‌باشد و مسافران بسياري را به خود جذب مي‌كند. جزيره كيش همچنين معماري خاصي را به نمايش گذاشته است كه براي هر تازه واردي جالب و در خور تحسين است. معماري كيش دو شكل متمايز دارد: يكي معماري سنتي و ديگري معماري مدرن. معماري سنتي جالب توجه است و مصالح آن غالباً از سنگ ‌هاي مرجاني موجود در جزيره تشكيل شده است. معماري جديد و مدرن جزيره نيز تقليدي از معماري بومي و سنتي آن است كه نمونه آن در «صفين» ديده مي‌شود. تنها تفاوتي كه ميان خانه‌‌هاي جديد و قديم وجود دارد، پراكندگي نسبي و تنوع ارتفاع آنها است. علاوه بر آن، معابر عمومي جديد نيز به نسبت وسيع‌ تر از معابر بخش قديمي هستند. وسيله رفت و آمد به كيش، كشتي و هواپيما است كه از طريق پرواز از تهران يا شيراز يا بندر عباس صورت مي‌گيرد. از جمله امكانات موجود در اين جزيره مي‌توان به هتل سه طبقه،‌ هتل كيش، كلبه‌هاي ويلايي، چهاركاخ از مجموعه كاخ‌ها، يك رستوران ساحلي همراه با يك سلسله ويلاهاي خصوصي و توريستي مدرن و غيره اشاره كرد. افزون بر اين، جزيره كيش داراي امكاناتي از قبيل قايق‌راني، شهربازي، بازارها، مراكز عمده خريد و فروش نيز مي‌باشد. جزيره كيش همچنين اولين بندر آزاد تجاري ايران است كه امروزه به طور روزانه هزاران نفر جهت خريد و ديدار از زيبايي های طبيعی اين جزيره به سمت کيش عزيمت می کنند .
 
   
 
     
   

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

قبا سنگي

روزي بود؛ روزي نبود. غير از خدا هيشكي نبود. مرد راهزني بود كه يك زن و سه تا دختر داشت. روزي مرد راهزن مي خواست برود سر راه دزدي كند. زنش گفت «برام سينه ريز طلا بيار.» دختر بزرگش گفت «برام النگو بيار.» دختر وسطي گفت «برام دستبند بيار.» دختر كوچكش گفت «هر چه خدا داد بيار.» مرد رفت و رفت و در جاي خلوتي نشست سر راه.

پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «اي مرد! تو چه كاره اي و چرا نشسته اي اينجا؟» مرد راهزن جواب داد «من قبا مي دوزم.» پادشاه پرسيد «چه جور قبايي؟» مرد جواب داد «قباسنگي.» پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا ميكني؟»ر مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»ر

پادشاه يك تخته سنگ گنده گذاشت كول مرد و گفت «حالا كه تو چنين هنري داري, اين تخته سنگ را ببر يك قباي سنگي بدوز براي من.»

راهزن به هر جان كندني بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش كرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست.

زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردي؟» مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه ببينم چي پيش مي آيد كه يك هو پادشاه پيدايش شد و پرسيد چه كاره اي؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگي مي دوزم. او هم يك تخته سنگ گنده داد كولم و گفت اي را ببر قباسنگي بدوز برام.» ر

زن گفت «كاشكي خبر مرگت آمده بود. من را بگو كه هي صابون ماليدم به دلم و هي به خودم گفتم تا ببيني اين دفعه چي چي برام مي آورد.»

دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چي آوردي؟»

مرد گفت «چي مي خواستي بيارم! پادشاه اين سنگ گنده را داده كه براش قباسنگي درست كنم.» ر

دختر گفت «اي كاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده مي كنم دستم.» ر

دختر وسطي آمد و گفت «چي برام آوردي؟»

مرد جواب داد «غصه ام را زيادتر نكن. مي بيني كه فقط اين سنگ گنده را با خودم آورده ام.» ر

دختر گفت «كاشكي همين سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چي شد؟»

دختر كوچكش آمد و گفت «بابا! چي شده غصه داري؟»

مرد گفت «اي بابا! دست به دلم نزن! چه فايده از گفتن. آن ها كه عاقل بودند چي جوابم دادند كه حالا تو مي پرسي؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.» ر

دختر گفت «خوب به آن ها گفتي, به من هم بگو.»

مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه كه پادشاه آمد پرسيد چه كاره اي؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگي مي دوزم؛ او هم يك تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت كولم و گفت اين را ببر يك قباي سنگي بدوز برام. حالا مانده ام فكري چه كار كنم. سه روز هم بيشتر مهلت ندارم.» ر

دختر گفت «اينكه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؛ تو ريگ را بتاب ريسمان كن بده به من تا من قباسنگي بدوزم. من كه بلد نيستم ريسمان ريگي درست كنم, فقط بلدم قباسنگي بدوزم.»

مرد گفت «آفرين به تو!»

و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام كرد و گفت «اي قبله عالم! چرا ريسمان نمي فرستي كار را شروع كنم؟» ر

پادشاه گفت «چه ريسماني؟»

مرد جواب داد «مگر نمي داني قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؟ تو از ريگ ريسمان بساز تا من با آن قباي سنگي بدوزم.»

پادشاه گفت «چطوري از ريگ ريسمان درست كنم؟»
مرد گفت «من چه مي دانم! من فقط بلدم قباي سنگي بدوزم. تا حالا هم براي هر كي دوخته ام, ريسمانش را خودش داده.» ر

پادشاه وقتي ديد جوابي ندارد به مرد بدهد, گفت «خيلي خوب! حالا برو ببينم چه مي شود.»

بعد, فكر كرد بعيد است كه اين فكر مال اين مرد باشد و به يكي از غلام هاش گفت «پاشو يواشكي دنبال اين مرد برو ببين كجا مي رود و چه مي گويد.»
غلام مثل سايه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه اي قايم شد وگوش ايستاد.

مرد در زد. دختر كوچكش آمد در را واكرد و از او پرسيد «چي شد بابا؟ رفتي پيش پادشاه؟»

مرد جواب داد «به خير گذشت! رفتم حرف هايي را ه يادم داده بودي به پادشاه زدم. پادشاه فكري ماند چه جوابي بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصي. نخواست خودش را سبك كند و بگويد نمي تواند ريسمان سنگي بسازد.»

دختر با خوشحالي گفت «خدا را شكر!»

مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بي راه نثارم مي كردي و چنين راهي جلو پام نمي گذاشتي, هزار سال هم اين حرف ها به فكرم نمي رسيد و سرم مي رفت بالاي نيزه.»

غلام برگشت پيش پادشاه و هر چه را كه شنيده بود براش تعريف كرد. پادشاه گفت «آفرين بر چنين دختري!» ر

و دستور داد مرغي بريان كردند, گذاشتند تو سيني, يك سيني هم پر از جواهر كردند و آن ها را دادند به دست همان غلام.

پادشاه به غلام گفت «اين ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.» ر

غلام سيني مرغ بريان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فكر كرد «اگر يك چنگ از اين همه جواهر كم بشود, كي مي فهمد؟»

و دست برد يك چنگ از آن ها ورداشت ريخت تو جيبش. يك بال از مرغ بريان هم كند خورد و رفت تا به در خانه قباسنگي دوز رسيد و در زد. دختر كوچك آمد در را واكرد. غلام سلام كرد و گفت «اين ها را پادشاه داده براي شما.»

دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد كنار و ديد يك بال مرغ خورده شده و يك چنگ از جواهرات كم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.»

غلام نفهميد اين حرف يعني چه. فقط آن را حفظ كرد و برگشت به پادشاه گفت «اي قبله عالم انعامتان را رساندم.»

پادشاه پرسيد «چي گفت؟»

غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.» ر

پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردي تو راه؟»

غلام گفت «قبله عالم به سلامت, نه!»
پادشاه گفت «يك چنگ از جواهرات هم ورداشتي؟»
غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه دست زد به جيب غلام و ديد بله كار كار غلام است و با خودش گفت «عجب دختري است اين دختر! حيف است چنين دختري دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.» ر

بعد فرستاد خواستگاري دختر و عروسي مفصلي راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبي و خوشي زندگي كرد.

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.

يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»

وزير گفت «اي قبله عالم! من دختري در پرده عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»

پادشاه به گفته وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم.

همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد.

روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.»

پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار.

شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند.

شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس مال چه كسي است و چرا گريه مي كني؟»

پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.»

شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.»

پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنه خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.»

شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه.

رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن.

نزديك غروب نشست گوشه ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد.

پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟»

شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.»

پيرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانه من.»

شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.»

و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانه او.

شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانه پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن.

پيرزن پرسيد «چرا گريه مي كني؟»

شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.»

پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.»

شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.»

پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنه خونريز كشته شده؟»

شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همه اينها را مي دانم؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.»

و دست كرد از كيسه پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن.

پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.»

بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.»

صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنه خونريز و در زد.

دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند.

كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.»

دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.»

پيرزن همراه كنيز رفت پيش دختر فتنه خونريز. سلام كرد و نشست.

دختر پرسيد «اي پيرزن از كجا مي آيي؟»

پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.»

خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟»

همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت.

كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.»

پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانه خودش.

به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصه دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.»

و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد.

شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟»

پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گير كرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.»

شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند.

چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود.

دختر فتنه خونريز آوازه حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.»

و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنه خونريز مي خواهد برود به حمام.

دختر فتنه خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.»

و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند.

پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.»

شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي!

دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.»

اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار.

روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد.

روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند.

همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟»

بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟»

شاهزاده ابراهيم همه حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟»

شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ايرانم و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.»

دختر قاصدي روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه ايران عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد.

حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم!

همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنه خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت.

از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟»

پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه ايران, عروسي مي كند.»

قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند.

وقتي پادشاه ايران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند.

خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله.

چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند.

قصه پسر تاجر

تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خيلي نااهل و بي خيال. هميشه خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.

تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.

يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»

پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»

اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا اسباب ديگر را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني.

پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.»

پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت ر«امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»

مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.

پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير سايه درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.

در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.

با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.

اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.

پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.» ر

برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقه وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.
در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.
پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.

پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كرده و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»

مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»

پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»
مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»

پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»

مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»

پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.

پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد. ر

رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.

روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»

يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفته پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»

ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقه آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»

پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»

رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.
پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند

تا پول داري رفيقتم

قربان بند كيفتم

شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.» ر

بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.

قصه عمو نوروز

يكي بود, يكي نبود. پـير مردي بود به نام عمو نوروز كه هـر سال روز اول بهار با كلاه نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوه تخت نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست مي آمد به سمت دروازه شهر.

بـيـرون از دروازه شهـر پـيرزني زندگي مي كرد كه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هـر بهار, صبح زود پا مي شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تـنبان قرمز و شليـته پـرچـين مي پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوه پر شكوفه و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي, و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوه خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل را آتـش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستـش. اما, سر قليان آتـش نمي گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست.

چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي رفت به هوا. ر

در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چـيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتـش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پـيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد. ر

آفتاب يواش يواش تو ايوان پهـن مي شد و پـيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتـش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند. ر

پـير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هـر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گـفت چاره اي ندارد جز يك دفعه ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند. ر

پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند. ر

آبشان از يک جوي نمي رود

هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد.
اما ريشه اين ضرب المثل:
سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه و قنات، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، بسته به قلت يا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند. در همين شهر تهران که سابقاً آب قنوات جريان داشت و اخيراً آب نهر انشعابي کرج نيز جريان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و تميز مي کردند و سپس آب مي گرفتند. تهرانيها پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن آشغالها و کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد.
طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد. همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهاي آب نوبتي در محله هاي تهران واقعاً تماشايي بود. زن و مرد و پير و جوان از خانه ها بيرون مي آمدند و چنان قشقرقي به راه مي انداختند که هيچ کس نمي توانست تا صبح بخوابد.
شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود».
موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند. با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند. به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد.

آب زير کاه

آب زير کاه به کساني اطلاق مي شود که زندگي و حشر و نشر اجتماعي خود را بر پايه مکر و عذر و حيله بنا نهند و با صورت حق به جانب ولي سيرتي نامحمود در مقام انجام مقاصد شوم خود برآيند. اين گونه افراد را مکار و دغلباز نيز مي گويند و ضرر خطر آنها از دشمن بيشتر است. زيرا دشمن با چهره و حربه دشمني به ميدان مي آيد، در حالي که اين طبقه در لباس دوستي و خيرخواهي خيانت مي کنند.
اکنون بايد ديد در اين عبارت مثلي، آبي که در زير کاه باشد چگونه ممکن است منشأ زيان و ضرر شود.
آب زير کاه از ابتکارات قبايل و جوامعي بود که به علت ضعف و ناتواني جز از طريق مکر و حيله ياراي مبارزه و مقابله با دشمن را نداشته اند. به همين جهت براي آنکه بتوانند حريف قوي پنجه را مغلوب و منکوب نمايند، در مسير او باتلاقي پر از آب حفر مي کردند و روي آب را با کاه و کلش طوري مي پوشانيدند که هيچ عابري تصور نمي کرد "آب زير کاهي" ممکن است در آن مسير و معبر وجود داشته باشد. بايد دانست که ايجاد اين گونه باتلاقهاي آب زيرکاه صرفاً در حول و حوش قرا و قصبات مناطق زراعي امکان پذير بود، تا براي عابران وجود کاه و کلش موجب توهم و سوءظن نشود و دشمن با خيال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از کاه و کلش گام بر مي داشت ون در درون آب زير کاه غرقه مي شد.
آب زير کاه در قرون و اعصار قديمه جزء حيله هاي جنگي بود و سپاهيان متخاصم را از اين رهگذر غافلگير و منکوب مي کردند.
البته اين حيله جنگي در مناطق باتلاقي و نقاطي که شاليزاري داشت - مانند گيلان و مازندران - بيشتر معمول و متداول بود تا همان طوري که گفته شد، موجب سوءظن دشمن نگردد. طريقه اش اين بود که در مسير قشون مهاجم باتلاقهاي پراکنده و متعدد و کم عرض حفر مي کردند و روي باتلاقها را با کاه و کلشن مي پوشانيدند. بديهي است عبور از اين مناطق موجب مي شد که قسمت مقدم مهاجمين يعني پيشتازان و سوارکاران در باتلاقهاي سرپوشيده فرو روند و پيشروي آنها دچار کندي شود تا براي مدافعان فرصت و امکان آمادگي و تجهيز سپاه فراهم آيد. في المثل اسپهبد فرخان بزرگ، فرزند دابويه، معاصر عبدالملک مروان، که بعد از پدر بر مسند حکومت طبرستان نشست و از گيلان تا نيشابور را در حيطه تصرف آورده بود؛ براي جلوگيري از عصيان و سرکشي ديلمي ها و ساير طاغيان و سرکشان: «از آمل تا ديلمستان چنان به اصطلخ (گويش مازندراني به معني استخر) و خندق و مثل هذا استوار گردانيد که جز پياده را عبور ممکن نبودي».
  

آفتابي شد

هر گاه کسي پس از دير زماني از خانه يا محل اختفا بيرون آيد و خود را نشان دهد، اصطلاحاً مي گويند فلاني «آفتابي شد». بحث بر سر آفتابي شدن است که بايد ديد ريشه آن از کجا آب مي خورد و چه ارتباطي با علني و آشکار شدن افراد دارد.
خشکي و کم آبي از يک طرف و وضع کوهستاني، به خصوص شيب مناسب اغلب اراضي فلات ايران از طرف ديگر، موجب گرديد که حفر قنوات و استفاده از آبهاي زير زميني از قديمترين ايام تاريخي مورد توجه خاص ايرانيان قرار گيرد. اگر چه وسايل حفر قنات از هزاران سال پيش تا کنون تغييري نکرده است، مع ذالک ايرانيان با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از ميلاد مسيح مساحت زيادي از بيابانهاي بي آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند و در روزگاري که هنوز تلمبه اختراع نشده بود، جمعيت زيادي از طريق حفر قنوات به کشاورزي مشغول شوند.
شاهان هخامنشي براي تشويق مردم به کشاورزي و آباد کردن اراضي باير و لم يزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمينهاي بي حاصل را آبياري و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت ماليات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشيان ايرانيان فن فنايي را در کشورهاي مفتوحه معمول مي ساختند. چنانکه شبه جزيره عمان را به اين وسيله آباد کردند؛ و در بيابانهاي سوريه و شمال آسياي مرکزي به حفر قنوات پرداختند. فن قنايي به جهت عظمت و اهميتش از حدود مرزي ايران خارج شد و در کشورهاي دور دست تا دامنه کوههاي اطلس در آفريقاي شمالي نيز گسترش پيدا کرد.
در عهد اشکانيان و ساسانيان نيز که به امور کشاورزي توجه خاصي مبذول مي شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهميت قرار داشت. ولي در زمان تسلط خلفاي عرب در ايران متدرجاً تأسيسات آبياري و آباديها تعمداً و يا بر اثر عدم توجه رو به ويراني گذاشت.
از سلسله هاي معروف ايران بعد از اسلام که در قسمت آبياري و حفر قنوات ابراز علاقه و فعاليت کرده اند، سلسله ديلميان بوده اند، که به عنوان نمونه قنات رکن آباد در شيراز و بندامير در مرودشت فارس است. اولي به فرمان رکن الدوله ديلمي حفر و به نام او تسميه گرديد و دومي را به دستور عضدالدوله بر روي رودخانه کر بستند. حاج ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار هم تا آن اندازه به امور کشاورزي و حفر قنوات علاقه داشت که انتصاب حکام ايالات و ولايات را موکول و معلق به اين شرط کرده بود که در منطقه تحت الحکومه چند رشته قنات حفر نمايند. حاج ميرزا آقاسي شخصاً نيز چند رشته قنات احداث کرد؛ و مساحت زيادي از حومه و اطراف شهر تهران را آباد ساخت. بايد دانست آباديهاي که در اطراف و حتي داخل شهر تهران کنوني به نام عباس آباد هنوز باقي است از مستحدثات همين ميرزا عباس ايرواني، معروف به حاج ميرزا آقاسي است که به نام خودش تسميه و نامگذاري شده است. 
به طور کلي حفر قنوات و تونلهاي تحت الارضي به قدري اهميت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود اين همه امکانات و وسايل موجود، آن را از عجايب اختراعات بشمار آورده اند. زمين شناس آمريکايي به نام "تولمان" در کتابي که راجع به آبهاي زير زميني نوشته، قنات را بزرگترين اقدام مربوط به تهيه آب در روزگار باستان دانسته است. هرگاه سطح آب به زمين نزديک بوده، شيب آن هم کافي باشد، طول قنات از چند کيلومتر تجاوز نمي کند؛ ولي مسطح بودن زمين و شيب ملايم گاهي طول قنات را تا يک صد و بيست کيلومتر هم مي رساند. مانند قنوات يزد که از مسافات بعيده با تحمل مخارج گزاف به دست مي آيد. در بعضي از نقاط که سطح آب در عمق زيادي قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سيصد متر عمق دارند، مانند قنات گناباد. با اين توصيف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات مي توان به مهارت و استادي ايرانيان چيره دست پي برد که چگونه از قرنها پيش قادر بودند به با وسايل خيل ساده و ابتدايي شيب آب زير زميني و طراز زمين را در عمق چند صد متري از زير زمين طوري حساب کنند که آب پس از طي کيلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمين برسد و به قول مقني ها « آفتابي شود ». يعني از تاريکي خارج و در معرض آفتاب و روشنايي قرار گيرد.
در هر صورت غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که " آفتابي شدن " از اصطلاحات قنايي است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمين مي رسد و گفته مي شود آفتابي شد؛ يعني آب قنات از تاريکي خارج شده به آفتاب و روشنايي رسيده است. اين عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادي که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج مي شوند به کار برده شده است.

از آسمان افتاد

اين مثل در مورد افرادي که به قدرت و زورمندي خود مي بالند به کار مي رود. في المثل فلان گردن کلفت به اتکاي نفوذ و نقودش مالي را به زور تصرف کند و به هيچ وجه حاضر به خلع يد و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتي که مي تواند معرف اخلاق و روحيات اين طبقه از مردم واقع شود اين جمله است که در مورد اينها گفته مي شود:
مثل اينکه آقا از آسمان افتاده!
اين مثل مربوط به عصر و زمان قاجاريه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي، عالم و فقيه عاليقدر شيعيان در عصر فتحعلي شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاريخچه زندگي اين مرد بزرگوار از زمان طلبگي و فقر و ناداري در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگي غش مي کرد، تا زمان مراجعت و مرجعيت در اصفهان و چگونگي ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانيدن و سير گردانيدن سگي گرگين و توله هايش که گرسنگي آنها را بر گرسنگي خود و اهل و عيالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندني و آموزنده است.
سيد شفتي در مرافعات، بسيار دقيق بود و طول مي داد به قسمي که بعضي از مرافعاتش بيش از يک سال هم طول مي کشيد تا حقيقت مطلب به دستش آيد. تدبير و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقيقت زياده از آن است که در اين مقالت آيد. از جمله مرافعاتش به اقتضاي مقال اين بود که به گفته ميرزا محمد تنکابني:
«... زني خدمت آن جناب رسيد و عرض کرد کدخداي فلان قريه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضي اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سيد (حجةالاسلام شفتي را سيد مي نامند و مسجد سيد در اصفهان از بناهاي اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پيش روي خود بالاي هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستي است و سخن بقاعده مي گويد!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سيد به مرافعات ديگر اشتغال فرمود و در ميان مرافعات پرسيد که: "اي کدخدا، مگر تو اين ملک را خريده اي؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت خريدن لازم است؟" سيد گفت: "نه، ضروري نيست." باز مشغول ساير مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسيد که: " اين ملک از باب صلح يا وصيت به شما رسيده؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت اينگونه انتقال شرط است؟" سيد فرمود: "نه". پس در اثناي مرافعات يک يک از نواقل شرعيه را نام برد و آن شخص همه را نفي کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سيد گفت: "پس به چه سبب اين ملک به تو انتقال يافته؟" گفت که: "سببي نمي خواهد. از آسمان سوراخي پديد آمده و به گردن مي افتاده". سيد فرمود: "چرا از آسمان براي من ملک نمي آيد؟! برو ملک صغار اين زن را رد کن که تو غاصبي". پس سيد آن چهارده حکم را دريد و به خواهش آن زن حکمي به کدخداي قريه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسليم آن زن نموده باش...»
اما واقعه ديگري که در زمان ناصرالدين شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زير است:
محمد ابراهيم خان معمار باشي ملقب به وزير نظام که مردي بسيار هشيار و زيرک بود از طرف کامران ميرزا نايب السلطنه (وزير جنگ ناصرالدين شاه) مدتي حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهايت نظم و آرامش بود. با مجازاتهاي سختي که براي خاطيان و متخلفان وضع کرده بود، هيچ کس ياراي دم زدن نداشت و تهرانيها از آرامش و آسايش کامل برخوردار بودند.
روزي يکي از اهالي تهران به وزير نظام شکايت کرد که چون عازم زيارت مشهد بودم، خانه ام را براي حفاظت و نگاهداري به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمي دهد. حرفش اين است که متصرفم و تصرف قاطعترين دليل مالکيت است. هر کس ادعايي دارد برود اثبات کند! وزير نظام بر صحت ادعاي شاکي يقين حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نمايد. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دليل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زيرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثي نيست، فقط مي خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردي؟" غاصب مورد بحث که خيال مي کرد وزير نظام از صداي کلفت و اظهارات مقفي و مسجع و دليل تصرفش حساب مي برد با کمال بي پروايي جواب داد: "از آسمان افتادم توي خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمي خواهند".
وزير نظام ديگر تأمل را جايز نديد و فرمان داد آن روحاني نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذيحق بودن مدعي حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنين گفت: "هيچ ميداني که چرا به اين شدت مجازات شدي؟ خواستم به هوش باشي و بعد از اين هر وقت خواستي به از آسمان بيفتي، به خانه خودت بيفتي نه خانه مردم! چرا بايد اين گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
با توجه به اين دو واقعه و واقعه اي که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به ميرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت مي دهد؛ پيداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ريشه تاريخي عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي در اصفهان بايد دانست که اصولا معتقد بود قاضي علاوه بر اطلاعات فقهي بايد فراست داشته باشد در حالي که وزير نظام و آصف الدوله را از باب مقايسه چنان فراستي نبوده است.

از پشت خنجر زد

پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستي جلوه مي کنند ولي چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر مي زنند " و دشنه را تا دسته در قلب دوست فريب خورده فرو مي کنند.  افراد منافق به سابقه تاريخ و شوخ چشمي هاي روزگار هرگز روي خوش نديدند و اگر احياناً چند صباحي از باده غرور و خيانت سرمست بودند، آن سرمستي ديري نپاييد و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گرديد.
اکنون ببينيم چه کسي براي اولين بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلي به کجا انجاميد:
هنگامي که ذونواس فرزند شواحيل (يا به قولي تبع الاوسط پادشاه يمن موسوم به حنيفة بن عالم) را به قتل رسانيد و به دستياري بزرگان و امراي کشور بر مسندسلطنت مستقر گرديد، چون پيرو هيچ مذهبي نبود و يا به روايتي از آيين موسي پيروي ميکرد، در مقام آزار و کشتار امت مسيح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به اين قوم بجايي رسانيد که عاقبت پادشاه حبشه، که دين مسيحيت داشت، در صدد دفع و رفع وي برآمد و يکي از سرداران نامي خود به نام ارياط را با هفتاد هزار سپاهي به کشور يمن اعزام داشت.
در جنگي که بين ارياط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختي شکست خورده، منهزم گرديد و ارياط زمام امور يمن را در دست گرفت. دير زماني از امارت ارياط در يمن نگذشت که يکي از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وي حسد مي ورزيد، سپاهياني فراهم آورده متوجه شهر صنعا پايتخت يمن شد. ارياط مردي سلحشور و شجاع بود و ابرهه مي دانست که از عهده وي در ميدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراين در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتي در ميدان جنگ با ارياط روبرو مي شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول مي دارد؛ وي ناگهان از پشت به ارياط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و ارياط مقابل يکديگر قرار گرفتند، ارياط با ضربت شمشير خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزديک ابروي وي، شکافي عظيم برداشت! ولي در همين موقع غنوده به دستور ارباب خود، ارياط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانيد. وقتي که خبر کشته شدن ارياط به نجاشي پادشاه حبشه رسيد، سخت برآشفت و سوگند ياد کرد که تا قدم بر خاک يمن نگذارد و موي سر ابرهه را به دست نگيرد از پاي ننشيند. چون ابرهه از قصد نجاشي و سوگندي که ياد کرده بود آگاه شد، تدبيري انديشيد و نامه اي مبني بر پوزش و معذرت با انباني از خاک يمن و موي سر خويش توسط يکي از کسان و نزديکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «براي آنکه سوگند سلطان راست آيد، خاک يمن و موي سر خويش را فرستادم».
عبارت مثلي از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قديمي تر داشته باشد، زيرا افراد محيل و مکار در هر عصر و زماني وجود دارند و هميشه کارشان اين است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولي واقعه اي که جمله بالا را بر سر زبانها انداخت به قسمي که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده محققاً همين غدر و خيانت و منافقي ابرهه بوده است؛ چو قبل از اين واقعه هيچ گونه علم و اطلاعي از واقعه مهم ديگر مقدم بر واقعه ابرهه و ارياط در دست نيست. حضرت علي ابن ابيطالب (ع) در اين زمينه مي فرمايد: «چيزي سخت تر و مهمتر از دشمني پنهاني نديدم».