يکي بود يکي نبود. در عهد قديم پادشاهي بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصيت کرد که هر کس با هر شکلي آمد خواستگاري خواهرهايتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهيدش تا ببرد.
مدتي از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندري وارد شهر شد و آمد خواستگاري دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمي دهيم. اما پسر کوچک گفت بايد به وصيت پدرمان عمل کنيم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.
ماند تا مدّتي ديگر. ديدند اين بار يک شيري آمد خواستگاري خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شير بدهيم؟ نه نمي دهيم. باز برادر کوچکتر گفت اين وصيت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شير. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.
ماند تا مدتي ديگر. اين بار نره ديوي آمد خواستگاري خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره ديو نمي دهيم. و باز برادر کوچک گفت اين وصيت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره ديو و او هم بلند کرد و رفت.
گذشت و گذشت تا اينکه برادران گفتند برويم و سري به خواهرهايمان بزنيم. ببينيم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چيست؟ کارشان چيست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بين راه رسيدند به قلاچه اي(قلعه کوچک). رفتند داخل ديدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ايم و شما را خواستگاري ميکنيم، آيا با ما عروسي مي کنيد؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزي ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسيدند به يک قبرستان. اما بشنو که يک کسي به آنها گفته بود در راه که مي رويد نه در آبادي منزل کنيد و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اينها يادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسي آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما برويد. من بايد بروم پي زنم يا بميرم يا پيدايش کنم. برادران به راهي رفتند و برادر کوچک هم به راهي ديگر. آمد تا رسيد به قلاچه اي. نشست سر چشمه تا خستگي در کند، دختري او را ديد و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پي پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم ديد اين پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکايت خود را براي خواهرش تعريف کرد. ساعتي بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکايت را شنيد. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را مي شناسم؛ او يک آدم يک پا است که هيچکس حريفش نمي شود و اسب سه پايي هم دارد که باد به گردش نمي رسد. من و برادرم دنيا را مثل انگشتر در انگشت کرده ايم، اما آن شخص يک پا از بس حرامزاده و همه فن حريف است ما را روي انگشت کوچکش مي گرداند. اين را بدان که تيغ تو به او نمي برد. بهتر است که از خير زنت بگذري چون ديگر دستت به او نمي رسد.
اما برادر کوچک زير بار نرفت و گفت من يا بايد بميرم و يا زنم را بگيرم و بياورم. بعد از يک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظي کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شير شده بود. آنجا هم حکايت خود را تعريف کرد و شير هم همان حرفهاي قلندر را زد و او را بيم داد و گفت بهتر است از خير زنت بگذري و جانت را سالم برداري و ببري. اما پسر باز زير بار نرفت و همان جواب قبلي را داد. يک هفته ماند و آمد پيش خواهر سوّمش که زن نره ديو بود. نره ديو هم حکايت را شنيد و نصيحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره ديو وقتي که ديد پسر نصيحت پذير نيست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه اي نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص يک پاست.
برادر کوچک رفت تا رسيد به قلاچه. آهسته وارد شد و ديد بله سر يک آدم يک پايي روي زانوي زنش است و زن دارد نوازشش مي کند تا بخوابد. صبر کرد تا يک پا خوابيد. بعد يواشکي رفت پيش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توي طويله شيهه کشيد. يک پا بيدار شد و دنبالشان کرد. در يک آن به آنها رسيد. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتي بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. يک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسيد. خواهر با نره ديو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هي گريه کرد و هي گريه کرد و زاري کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.
برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنيد گفت من بايد دوباره بروم سراغ زنم. نره ديو گفت بابا جان از خير اين کار بگذر، تو حريف او نمي شوي. مگر نديدي که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاري کرد تا زنده شدي. بيا و از خير اين کار بگذر و بر جواني خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمي دارم؛ يا بايد بميرم يا زنم را پس بگيرم. نره ديو که اصرار پسر را ديد گفت باشد حالا که مي خواهي بروي برو اما حرفي مي گويم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه اي دارد به نام ماديان چل کره؛ در فلان قلاچه است. مي روي کمي علف مي ريزي توي آب و جلويش مي گذاري. مي خورد تا مست مي شود؛ وقتي مست شد سوارش مي شوي و مي روي زنت را بلند مي کني و در مي روي. آن اسب سه پا کره اين ماديان است شايد دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود اين است.
پسر خداحافظي کرد و آمد و به قلاچه ماديان چل کره. علف را کند و ريخت توي آب و گذاشت جلوي ماديان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زين کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد يک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شيهه کشيدن. مرد يک پا بيدار شد و روي اسب پريد و با يک پرش به ماديان چل کره رسيد. ماديان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بيايي شيرم را حلالت نمي کنم. اسب سه پا اين را که شنيد يکدفعه ميخکوب شد. مرد يک پا شلاق محکمي زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانيت جفتک زد و يک پا را به زمين زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسيد.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر