پشت پرچین خیالم گاهی کفتری می آید
تا به یادم باشد که بهاری هم هست
تا به یادم باشد
که نسیم از پس تیرگی هر چه شب هجرانی
گذری خواهد کرد ......
پشت پرچین خیالم گاهی دختری می آید
گیس او چون شب من مات و بلند
و نگاهش غمگین
دست او در طلب یک عطش وهم انگیز
چهره ای رنگ بلوط
و ابروانی به بلندای خیال
می شناسم او را
او همان گمشده پاییز است
نقش رنگین نگاهش یاغیست
قامتش رویاییست
او همه زیباییست ... نه ! خود زیباییست
او پریزاده شهر قصه است
بوم نقاشی من با تن او انس و الفت دارد
و صدایش باقیست
در تن ساز فرو خفته به شب
نرگس غمزه افسونگر او
به لطافت گلبرگ
به صداقت آبی
به نهایت باقی
و در این سردیه غمناک زمین
تن او گرمیه یک حس غریب
و لب اش عین عقیق
آمد و با همه طنازی خود
گفت با سرو
بیا ..............
سعید چرخچی
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر