کانون ایرانیان: خاقان من
کانون ایرانیان

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

خاقان من

گفتم تویی سلطان من افرشته و خاقان من

گفتا ز من حرفی نزن هم من ز من هم ما ز من



گفتم که از لعل لبت نوشیده کی عاقل شود

گفتا که صدها اربعین بگذشته در اخلاص من



گفتم که راه و چاه هم از یاد و خاطر رفته است

گفتا که تدبیری نکن بس راه دارد چاه من



گفتم خمار چشم تو آیا به منزل می رسد ؟

گفتا خمارم منزلش گل باشد اندر خار من



گفتم کنارم یکدمی بنشین و دلجویی بکن

گفتا که چشم دل گشا هر دم بود این کار من



گفتم که سبزی سرو را دیگر نماند و زرد شد

گقتا که سبزیت از من و زردیت هم از ناز من


سعید چرخچی

0 نظرات:

ارسال یک نظر