گفتم تویی سلطان من افرشته و خاقان من
گفتا ز من حرفی نزن هم من ز من هم ما ز من
گفتم که از لعل لبت نوشیده کی عاقل شود
گفتا که صدها اربعین بگذشته در اخلاص من
گفتم که راه و چاه هم از یاد و خاطر رفته است
گفتا که تدبیری نکن بس راه دارد چاه من
گفتم خمار چشم تو آیا به منزل می رسد ؟
گفتا خمارم منزلش گل باشد اندر خار من
گفتم کنارم یکدمی بنشین و دلجویی بکن
گفتا که چشم دل گشا هر دم بود این کار من
گفتم که سبزی سرو را دیگر نماند و زرد شد
گقتا که سبزیت از من و زردیت هم از ناز من
سعید چرخچی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر