در معجز خوشنویس هستی
بنهفته بسی سرور و مستی
در تاک بمانده بس هزاران
افرشته و دیو و انس و حیوان
هر ذره بیکران هستی
از عشق به حرکت است و مستی
عشق است ستون هر دو عالم
هم عرش خدا و فرش آدم
هر نبض که در دل جماد است
آغشته به عشق کائنات است
گاهی به نوا و شور و دشت است
گه جامه دریده مست مست است
گاهی سر چارگاه و ماهور
از شور به سر گرفته سنتور
هر ساز شکسته دسته داند
دردی که ز هجر عشق زاید
گاهی به درون کلک خطاط
گاهی به قلم به دست نقاش
در کنج لب نگار زیبا
در روز و شب و نهان و پیدا
در رقص و طرب عزا و ماتم
در شور و نشاط و غصه و غم
هر جا که روی و هر چه بینی
از عالم و آدم زمینی
تا آن سوی کهکشان تدبیر
از عشق گرفته اند تقدیر
باری دل من ز عشق خون است
این درد چه گویمت که چون است
این نکته بس است از این حکایت
درد است مدام خوی و عادت
گر سرو زبان کشیده در کام
از روز ازل فتاده در دام
_ _
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر