پس از درگذشت «ممنن» داریوش خود فرماندهی سپاه را بعهده گرفت و در این حال اسکندر پیوسته پیش میآمد. در شهر تارس که حاکم نشین کیلیکیه بود اسکندر بدنبال یک آب تنی بیمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد که سپاهیان مرگ او را حتمی دانستند. اما اسکندر که از نزدیکی سپاه داریوش آگاه بود از پزشک خود خواست که او را با داروهای تند درمان کنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داریوش با زیورها و آرایشهای بسیار چشمها را خیره میکرد. لباسهای زربفت سپاهیان، جامههای گوناگونی که بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهای مرصعی که بر گردن مردان جنگی افتاده بود سرمایهٔ این سپاه عظیم را تشکیل میداد و در مقابل یاران اسکندر بدون هیچ زیور و آرایشی در پشت سپرهای خویش آمادهٔ شنیدن فرمان حمله بودند. پیداست که در جنگ سپاهیانی بهتر پیش میروند که از قید زیورها و جامههای فاخر آسوده باشند.
در جنگ ایسوس که نخستین برخورد سپاهیان اسکندر و داریوش بود، پس از شروع جنگ اسکندر با سواره نظام خود بسوی جایگاه داریوش تاخت و میان سوارهنظام دو طرف جنگ سختی درگرفت و هر یک کشتههای بسیار دادند. برادر داریوش بنام اکزاترس برای دفاع از شاهنشاه ایستادگی و شجاعت بسیار از خود نشان داد اما چون پیوسته بر شمار کشتگان افزوده میشد، اسبان گردونهٔ داریوش رم کردند و نزدیک بود آن را واژگون کنند و هنگامی که داریوش میخواست از آن گردونه به گردونهٔ دیگر سوار شود، اختلاف میدان نبرد بیشتر شد و وحشتی در دل شاه راه یافت. سوارهنظام ایران عقب نشست و بدنبال آن پیاده نظام راه فرار پیشگرفت. یونانیهای اجیر که در سپاه ایران بودند در پناه کوهها سنگر گرفتند و اسکندر چون جنگ با آنها را دشوار دید از تعقیب آنها صرفنظر کرد. هنگام شب مقدونیها بخیال غارت اردوگاه ایران و بویژه بارگاه داریوش افتادند. شبیخون زدند و اشیاء گرانبهایی را که در خیمهها یافتند غارت کردند. این زیورها و جامههای فاخر بقدری زیاد بود که مقدونیها توانایی حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونی تنها خیمهٔ داریوش را که میبایست سردار فاتح (اسکندر) در آن منزل کند از آسیب مصون داشتند و در پایان این شبیخون آن را آراستند و برای اسکندر حمامی آماده کردند و مشعلها را افروختند و چشم براه دوختند. اسکندر داریوش را که با اسب میگریخت دنبال کرد اما چون نتوانست او را دستگیر کند بازگشت و هنگامی که خود را در خیمهٔ داریوش دید و تجمل و شکوه او را مشاهده کرد گفت: معنی شاه بودن این است!
اسکندر پس از فتح با زنان دربار ایران مؤدبانه روبرو شد و بی اینکه به آنان نظری داشته باشد وعده داد که رفاه ایشان را پیوسته در نظر گیرد. اسکندر عشق و آسایش را حرام میشمرد زیرا خستگی و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان میدانست.
پس از تسخیر اردوگاه ایران اسکندر بهطرف سوریه رفت و خزاین شاه را که در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمنین گرفت. سرداران داریوش در آسیایصغیر هر یک بطریقی برای جبران شکستها کوشش کردند اما این کوششها چنانکه خواهیم گفت بیثمر ماند. اسکندر شهر صور مرکز فنیقیه را هم که حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخیر کرد.
داریوش پیش از این نامهای به اسکندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از این سردار جوان مقدونی آزادی خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخیر فنیقیه داریوش نامهٔ ملایمتری به او نوشت و تذکر داد که چون هنوز سرزمینهای وسیعی در اختیار من است و تو نمیتوانی سراسر آنها را تسخیر کنی بهتر است راه آشتی را برگزینی و در این نامه داریوش وعده کرده بود که دخترش را به اسکندر دهد و تمام سرزمینهای میان بغاز داردانل و رود هالیس (قزلایرماق کنونی) را بهعنوان جهاز عروس واگذارد. اسکندر در پاسخ او به پیک شاه گفت: من برای این کشورها وارد قارهٔ آسیا نشدهام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمدهام. اگر این مضمون کاملاً درست و دقیق نباشد باز هم باید گفت که حقیقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. یعنی آنچه مسلم است داریوش نامهای نوشته و اسکندر پاسخ این نامه را بدرشتی و غرور دادهاست.
اسکندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخیر آنجا بنای شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست یکی از سرداران خود سپرده بسوی ایران رهسپار شد. مینویسد در راه، درگذشت زن داریوش که زیباترین ملکه جهان شناخته شده بود او را متأثر کرد و دستور داد این بانوی بزرگ را با شکوهی هر چه بیشتر بخاک سپارند اما دربارهٔ درستی این روایت تردید باید کرد. هنگامی که اسکندر دومین پیشنهاد آشتی با داریوش را رد کرد، شاه ایران در صدد آمادگی برای جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «کنت کورث» مورخ معروف در مقابل نرمی و محبتی که اسکندر نسبت بخانوادهٔ اسیر او نمود بار دیگر سفیرانی برای صلح فرستاد، و این بار حاضر شد تمام ممالک خود را از آسیای صغیر تا ساحل فرات به اسکندر سپارد. اما اسکندر که پیروزی خود را مسلم میدانست گفت: این که داریوش میخواهد بمن بدهد در اختیار من است و نیازی نیست که او این سرزمین را بمن سپارد، و از طرف دیگر من جز جنگ با او کاری ندارم.
بناچار داریوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه میتوانست سپاهیان خود را تجهیز کرد و در دشت نینوا، نزدیک شهر اربیل اردو زد. اسکندر از دجله گذشت و سردار داریوش بنام «مازه» که میبایست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بیشتر مورخان میگویند اگر مازه عقب نمینشست، با بینظمی موقتی که هنگام عبور از دجله در سپاه اسکندر پدید آمده بود، بخوبی میتوانست بر آنها غلبه کند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگیری مؤثری از آنها نکرد. در این حال شبی ماه گرفت و این مقدونیان را، که به پیشبینیهای نجومی عقیده داشتند و این نکته با عقاید دینی آنها نیز مربوط میشد، بوحشت انداخت. میان سربازان اسکندر گفتگوهایی درگرفت که نزدیک بود به شورش بینجامد اما تعبیر کاهنان مصری که بلا و مصیبت بزرگی را برای ایران پیشبینی کرده بودند آرامشی در سپاه اسکندر بوجود آورد.
پلوتارک میگوید: «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش برخلاف آنچه اکثر مورخین نوشتهاند در گوگمل روی داد، نه در اربیل» این دو شهر هر دو در نزدیکی موصل است و در اختلاف این دو محل نباید زیاد کنجکاو شد. بهرحال در این دشت بزرگ سپاهیان اسکندر بار دیگر از کثرت سپاه ایران ترسیدند و از طرف داریوش که گمان میکرد مقدونیان بار دیگر به او شبیخون میزنند سپاهیان خود را در هنگام شب زیر سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به این ترتیب شبیخونی پیش نیامد و اراده هر دو طرف بر این قرار گرفت که بمیدان درآیند و بجنگند. در این جنگ نیز پس از زد و خوردهایی که میان سربازان اسکندر و داریوش درگرفت و بدنبال حملهای که اسکندر به گردونهٔ داریوش کرد او را مجبور ساخت از میدان بگریزد، سرداران بزرگ ایران و مقدونیه هر یک برای پیروزی خویش کوششها کردند اما سرانجام فرار داریوش و هراس مازه موجب شد که سپاه ایران درهم شکسته شود و همهٔ سپاهیان راه فرار پیشگیرند. مقدونیان آنها را دنبال کردند و گروه بسیاری را کشتند.
در اینجا داریوش فهمید که تجمل بیحساب و وجود زنان و خواجهسرایان جز کندی و سستی کارها، ثمری ندارد و تصمیم گرفت که با سپاه اندکی که در اربیل داشت بنقاط دیگر ایران رود و بار دیگر بگردآوری سپاهیان تازه پردازد. اسکندر از گوگمل بسوی بابل رفت. در راه مازه پیامی فرستاد و به او اظهار انقیاد کرد و بدین ترتیب خیانت بزرگ دیگری را از خود نشان داد. هنگامی که اسکندر به شهر بابل رسید کوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمی پذیرفت که شرح گلها وریاحین و عود سوزهایی که بر سر راهش بپا شده بود در تاریخ بجا ماند. در خلال این وقایع، یونانیان – که از تسلط اسکندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شکست او از داریوش نشسته بودند. اسکندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بیست روز به آنجا رسید. والی شوش پسرش را به پیشباز اسکندر فرستاد و بدنبال او خودش تا کنار رود کرخه به استقبال آمد. اسکندر در شوش بر جایگاه فرمانروای پارسی تکیه زد و چند روزی در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گردید. در دربند پارس، کوچنشینهای نقاط کوهستانی و عشایر پارس برای او دردسر زیادی ایجاد کردند اما سرانجام اسکندر با دادن تلفات زیاد توانست از این مهلکه بگریزد.
اسکندر هنگام ورود به تخت جمشید به سربازان خود گفت: اینجا مرکز قدرتی است که سالیان درازمدت ملت یونان و مقدونیه را عذاب داده و لشکریان خود را بسرکوبی آنها فرستادهاست و اکنون باید با ویران کردن این شهر روح اجداد خود را شاد کنیم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاین عظیم تخت جمشید آنقدر پارچهها و اشیاء گرانبها دیدند که بحقیقت نمیتوانستند تمام آن را بربایند و به این سبب هر یک میکوشید که غنیمت بهتری را برای خود برگیرد و میان آنها بر سر غنایم ارزندهتری زد و خورد درمیگرفت. بموازات این غارتگری کشتار و خونریزی در شهر ادامه داشت. و مردم برای اینکه به اسارت نیفتند خود را از بامها فرومیافکندند و خانههایشان را به آتش میکشیدند. اسکندر جشن پیروزی خود را در کاخ شاهان هخامنشی برپا کرد و در آن جشن به هنگام مستی کاخ عظیمی را که سالیان دراز بر جهانی فرمان رانده بود آتش زد و چنانکه مینویسند زنی بنام تائیس، که یونانی بود او را بدین کار واداشت.
اسکندر پس از این فتح وحشیانه در تعقیب داریوش از راه ماد و مغرب ایران کنونی بهطرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوی شمال شرقی رفت. در اینجا میان تاریخنویسان اختلافی هست. یکی از آنها (آریان) میگوید دو تن از سرداران داریوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهای کشنده مصدوم کردند و گریختند کنت کورث مورخ دیگر میگوید ساتی برزن و بسوس تصمیم گرفتند که او را با حیله دستگیر کنند و سپس یا به اسکندر تحویل دهند و یا خود بر جای او نشسته با اسکندر بجنگند و آنگاه چون اسکندر آنها را دنبال میکرد داریوش را در گردونهاش مصدوم کردند و خود گریختند. آنچه مسلم است داریوش در اثر خیانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرین لحظات زندگی او اسکندر بر بازماندهٔ سپاهیانش چیرگی یافتهاست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر