امشب دلم از جفای تقدیر
تنگ است و مرا نمانده تقصیر
خواهم که وضویی عاشقانه
از خون دل و شراب و ناله
برگیرم و رو به قبله آرم
دست طلب از تو بر ندارم
گر پنجره خرد گشایم
زان روزنه گفتگو نمایم
پرشکوه و ناله و شعارم
در دام زمین پر شرارم
روزی که سرشت من سرشتی
بس قصه که بر جبین نوشتی
گویند بسی که اختیار است
از جبر چه زاید و چه کار است
گر این همه دردم اختیار است
بر عاقلی ام چه اعتبار است ؟
ور از تو بود حکایت من
بیهوده بود شکایت من
از منظر عشق چون در آیم
با دیده دل نظر نمایم
هر جا نگرم فرشته بینم
هر ذره ز تو سرشته بینم
نه شکوه و نه شکایت دل
نه مقصد و نه مسیر و منزل
نه پست و زبون و زشت و زیبا
نه مخفی و آشکار و پیدا
نه پای نوشت و سرنوشتی
نه دوزخ و برزخ و بهشتی
در ملک وفا فنا نباشد
صفر و صد و مرحبا نباشد
با عشق سخنور و ادیبم
سلطان طریقت و طریقم
از کرده و ناکرده امینم
هم ساکن عرش و هم زمینم
دردم همه از روزن عقل است
این کوره مدام سردسرد است
ای پادشه جهان مستی
ای خالق لایزال هستی
از فرط جهالت هر گلایت
از عقل بزاید این سفاهت
عشق است نهایت بلاغت
از کل سخن همین کفایت
از عشق مرا بشارتی ده
وز برکت آن اشارتی ده
دورم کن از آستان تدبیر
از اوج و حضیض هر چه تقدیر
مجنونی هر دمم عطا کن
اغماض به این همه خطا کن
چون سرو به سبزیم بیارای
از هر چه خرد دلم بیاسای
سعید چرخچی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر