«بيدرفش» (پهلوي widrafsh از ايراني كهن wi-drassha* ’داراي پرچم گشوده‘) نام پهلوان توراني سپاه ارجاسپ، در حماسهي ملي ايران است. بيدرفش و نامخواست، ديگر پهلوان توراني، را ارجاسب به عنوان نماينده به دربار گشتاسپ (پهلوي wishtasp) با پيامي براي واداشتن او به روي گرداندن از دين جديدي كه زرتشت آورده بود، گسيل داشت (ايادگار زريران 12-4؛ شاهنامه، چاپ مسكو، ج 6، ص 73، بيت 125 به بعد). اما گشتاسپ اين خواسته را رد كرد و ارجاسپ نيز از پرداخت خراجهاي مرسوم سر باز زد، و در نتيجه نبردي سخت ميان ايرانيان و تورانيان درگرفت، كه در آن، زرير (zarir)، برادر گشتاسپ و فرمانده سپاه ايران، به دست بيدرفش كشته شد (ايادگار زريران 76-73 *؛ شاهنامه، ص 105، بيت 577 به بعد **). به نوشتهي ايادگار زريران (بند 105) و طبري (ص 75-274)، اين پسر زرير، بستور (bastur) بود كه از وي خونخواهي كرد، حال آن كه در شاهنامه، اگرچه بستور روانهي ستاندن انتقام ميشود (ص 113، بين 697 به بعد)، اما اين اسفنديار، پسر گشتاسپ است كه بيدرفش را به هلاكت ميرساند (ص 115، بيت 725 به بعد).
بيدرفش در ايادگار زريران داراي لقب دودماني جادوگ (jadug) است (در شاهنامه ”جادو“، در طبري ”ساحر“) كه نيزهي او را (پهلوي frash* ، بسنجيد با ژوپين در شاهنامه، ص 105، بين 583، 588) ديوانْ جادو و افسون كرده بودند.
* ايادگار زريران:
پس آن بيدرفش جادو بر پاي ايستاد. گويد كه: «مرا اسب زين سازيد تا من [به نبرد زرير] روم». اسب را زين سازند و بيدرفش جادو برنشيند و بستاند آن نيزهي افسون شده را كه ديوان اندر دوزخ به خشم و زهر پرداخته بودند، كه به آب بزه ساخته شده بود. فراز به دست بستاند، اندر رزمگاه تاخت آورد، بيند كه زرير چه گونه نيكو كارزار كند. فراز به پيش نيارَد رفتن و پنهاني از پس فراز تازد، رود و زرير را نيزه بر زير كمربند و بر زَبَر كستي، به پشت بزند و به دل بگذراند و بر زمين افكند. پس فروبنشيند آن پرش كمانها و بانگ دليرمردان [در رزمگاه].
پس گشتاسپ شاه از فراز كوه نگاه كند و گويد كه: «من پندارم كه ما زرير ِ ايران سپاهبد را به كشتن دادهايم؛ زيرا اكنون نيايد [آواي] پرش كمانها و بانگ دليرمردان».
** شاهنامه:
بيامد پس آن بيدرفش سترگ / پليد و بد و جادوي و پير گرگ / به ارجاسپ گفت: اي بلند آفتاب / به زور و به تن همچو افراسياب / به پيش تو آوردم اين جان خويش / سپر كردم اين جان شيرينْت پيش / شوم پيش آن پيل آشفته مست (= زرير) / گر ايدون كه يابم بر آن پيل دست / به خاك افگنم تنْش اي شهريار / مگر بر دهد گردش روزگار / از او شاد شد شاه و كرد آفرين / بدادش بدو بارهي خويش و زين / بدو داد ژوپين زهرآبدار / كه از آهنين كوه كردي گذار / چو شد جادوي زشت ناباكدار / سوي آن خردمند گُرد سوار / چو از دور ديدش برآورد خشم / پر از خاكْ روي و پر از خونْ دو چشم / به دست اندرون گرز چون سام يل / به پيش اندرون كشته چون كوه تل / نيارست رفتنْش بر پيش روي / ز پنهان هميتاخت بر گِرد اوي / بيانداخت ژوپين زهرآبدار / ز پنهان بر آن شاهزاده سوار / گذاره شد از خسروي جوشناش / به خون غرقه شد شهرياري تناش / ز باره درافتاد پس شهريار / دريغ آن نكو شاهزاده سوار / فرود آمد آن بيدرفش پليد / سليحاش همه پاك بيرون كشيد / سوي شاه چين برد اسپ و كمرش / درفش سيهافسر پر گهرش / سپاهاش همه بانگ برداشتند / همي نعره از ابر بگذاشتند / چو گشتاسپ از كوهسر بنگريد / مر او را بدان رزمگه بر نديد / گماني برم گفت كان گِردماه / كه روشن بُدي زو همه رزمگاه / نبرده برادرْمْ فرخ زرير / كه شير ژيان آوريدي به زير / فگنده است بر باره از تاختن / بماندند گردان ز انداختن / نيايد همي بانگ شهزادگان / مگر كشته شد شاه آزادگان؟
۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر